107
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

سنگى نباشد، آب از كجا آريم؟» موسى عليه السلامسنگى با خود برداشت و گفت: «اينك ايمن باشيد». عبداللّه بن عباس گفته است: «سنگى سبك و مربع به شكل روى مردى بود. آن را با خود داشت و هرگاه كه به آب نياز بود، عصا را بر آن مى زد و دوازده چشمه آب از آن مى جوشيد». در اخبار آمده است: «موسى عليه السلامدر راهى مى رفت، سنگى افكنده بر آن راه ديد. آن سنگ موسى را خواند و گفت: مرا بردار كه براى تو در من معجزه و امرى بزرگ خواهد بود . موسى عليه السلامسنگ را برداشت، آن گاه كه قوم آب خواستند خداى تعالى گفت: اضرب بعصاك الحجر ». به بنى اسرائيل گفتيم: «از اين «من و سلوى» بخوريد، و بنوشيد از اين چشمه هاى آب كه براى شما روزى كرده ام؛ در زمين فساد نكنيد؛ نيز ياد كنيد آن گاه كه به موسى گفتيد: اى موسى ما با يك طعام نمى توانيم به سر بريم، و چون مدتى از آن «من و سلوى» خورديد و از آن خسته شديد، آن گاه آرزوى تره، سير و پياز كرديد و به موسى گفتيد: اى موسى خدا را بخوان و دعا كن تا در اين زمين براى ما تره بروياند و براى ما از زمين سبزى هايى بيرون آرد، چون تره، خيار، سير، پياز . بنى اسرائيل از موسى چون اين خواستند موسى عليه السلامبه آنان گفت: «آنچه پست و اندك است، جايگزين آنچه افزون و نيك است مى سازيد؟»
مفسران گفته اند: «خداوند بر بنى اسرائيل تورات را فروفرستاد. از آن رو كه در تورات احكام و تكاليف سنگين و دشوارى بود، بنى اسرائيل آن را تحمل نمى كردند و نمى پذيرفتند. خدا براى ترساندن و آگاه ساختن


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
106

خداى تعالى به آنان گفته بود: «بر شما حرام است اگر در اين چهل سال به شهرى رويد. بايد در اين بيابان چهل سال به سر بريد». چون چهل سال گذشت، خدا گفت: «مدت به سر آمد. اينك در اين شهر رويد، هرچه خواهيد آنجا فراوان و بسيار يابيد و خوريد، و چون به آن شهر رسيد و از در شهر داخل شويد سجده كنيد و گوييد: خدايا گناهان ما را بر ما ببخش تا گناهان شما را چشم پوشيم و بيفزاييم بر نكوكاران». آن شهر هفت در داشت.
بنى اسرائيل از سايه و طعام فارغ و آسوده گشتند، آن گاه گفتند: «اى رسول خدا، ما آب خواهيم». موسى عليه السلام از خدا براى آنان آب خواست. خداوند فرمود: «اى موسى عصايت را بر سنگ بزن». گفتند: «اين عصايى بود كه موسى عليه السلام آن هنگام كه شعيب او را به شبانى امر كرد، آن را از شعيب گرفت». نيز گفته اند: «اين عصا از آدم به شعيب رسيده بود، عصايى بود از مورْد كه آدم عليه السلام آن گاه كه از بهشت رانده شد، با خود به زمين آورد. عصا دو سر داشت، هنگام شب چون مشعلى نور مى تابيد؛ طول آن ده گز بود و نام آن «غلق». هرگاه سنگى بر مسير موسى عليه السلامقرار مى گرفت، عصاى خود بر آن مى زد، از آن سنگ دوازده چشمه مى خروشيد تا هر سبطى از يك چشمه نوشد و با يكديگر نزاع نكنند. بنى اسرائيل گفتند: «اگر عصاى موسى گم شود، ما از تشنگى مى ميريم». خداى تعالى گفت: «زين پس عصا بر سنگ نزن، با انگشت اشاره كن تا به امر من آب از آن بيرون آيد». موسى چنين كرد. گفتند: «اگر زمانى ما در زمينى فرود آييم كه آنجا

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 127559
صفحه از 148
پرینت  ارسال به