113
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

است نه كارشكسته و نه رام كه زمين شكافد و نه كشت زار را آب دهد، آنجا كه آب روان نباشد كشت زار را با گاو و شتر، آبى دهند كه از چاه ها كشيده اند، از عيب ها رسته و رهانيده، در همه پوست او جز رنگ زرد، رنگى و نشانى نيست». گفتند: «اينك به سزا پاسخ آوردى؛ يعنى تمام صفت ها چنان روشن كردى كه اشتباه از بين رفت».
گروهى از مفسران گفته اند: «اين گاو با اين صفات، در تمام بنى اسرائيل تنها نزد مردى بود كه به پدر خود نيكى مى كرد». قصه وى چنين است: «او مردى بازرگان بود و جواهر مى فروخت. روزى كسى خواست از او گوهرى بخرد و در اين كار سود فراوانى بود. رفت تا گوهر را بياورد. گوهر در صندوق بود. قفل بر صندوق نهاده و كليد آن زير سر پدر. پدر خفته بود. مرد او را بيدار نكرد. بازگشت و به مرد گفت: اينك ميسّر نيست. اگر درنگ كنى تا پدرم بيدار شود، من از بهاى اين گوهر بكاهم . مرد گفت: من شتاب دارم. اگر كار مرا برآرى ده هزار درهم افزون تر از بهاى آن به تو دهم . مرد گفت: چنين نكنم و جايز نمى دانم كه براى زر و سيمِ بيشتر، پدر را بيدار كنم و خواب او را آشفته سازم . مشترى را رها كرد و خود از آن سود طمع بُريد. چون پدر از خواب برخاست او را از آنچه گذشته بود آگاه كرد. پدر فرزند را ستود و خدا را خواند و گفت: به جاى اين، من گاوى دارم كه آن را به تو مى دهم . و فرزند را به بركت در آن گاو دعا كرد. مرد گاو را از پدر گرفت.
چون آن حال پيش آمد و بنى اسرائيل در پى يافتن گاو بودند، آن گاو را در تمام بنى اسرائيل تنها نزد وى يافتند. با جهد و كوشش بسيار گاو را از او


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
112

او را به در سبطى ديگر كشيدند و افكندند، بدين روى ميان دو سبط دشمنى برخاست».
ابن سيرين گفته است: «عاميل را پسرعموى او كشت. آن گاه شبانه وى را به در خانه مردى برد و بر آنجا افكند. بامداد بازگشت و از آن مرد طلب خون عاميل را كرد. بدين سبب در ميان اسباط بنى اسرائيل نزاع و دشمنى برخاست. نزد موسى آمدند و گفتند: چنين حالى پيش آمده است و ما در خطا افتاده ايم. از خدا بخواه تا براى ما آشكار سازد كه اين مرد را چه كسى كشته است . موسى گفت: خدا به شما فرمان مى دهد كه گاوى را بكشيد تا دريابيد اين مرد را كه كشته است . آنان گفتند: ما را به تمسخر گرفته اى . موسى گفت: به خدا پناه مى برم از اينكه در زمره جاهلان باشم .
چون موسى عليه السلام به آنان گفت: «خداوند مى فرمايد كه گاوى را بكشيد و پاره اى از آن گاو را بر تن كشته بزنيد تا خدا او را زنده كند و بگويد كه چه كسى مرا كشته است». بنى اسرائيل دريافتند كه اين سخن، كلامِ خداست، گفتند: «اى موسى، خدا را بخوان تا بيان كند كه اين گاو چگونه گاوى است؟» موسى عليه السلامگفت: «خداى تعالى مى گويد: گاوى مى بايد نه بزرگ و نه كوچك؛ يعنى نه پيرِ از كارافتاده و نه جوانِ كارنكرده ». آن گاه گفتند: «اى موسى، سنّ آن مشخص گرديد، اينك از خدا بخواه تا بيان كند اين گاو به چه رنگ بايد باشد؟» گفت: «خداى تعالى مى گويد: آن گاوى مى بايد به رنگ زرد، زرد زرين ». چون رنگ معلوم شد، گفتند: «اى رسول خدا از خدا بخواه تا براى ما بازنمايد كه آن چگونه گاوى مى بايد باشد؛ چراكه ما به خطا افتاده ايم». به آنان گفتند: «گاوى

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 128556
صفحه از 148
پرینت  ارسال به