است نه كارشكسته و نه رام كه زمين شكافد و نه كشت زار را آب دهد، آنجا كه آب روان نباشد كشت زار را با گاو و شتر، آبى دهند كه از چاه ها كشيده اند، از عيب ها رسته و رهانيده، در همه پوست او جز رنگ زرد، رنگى و نشانى نيست». گفتند: «اينك به سزا پاسخ آوردى؛ يعنى تمام صفت ها چنان روشن كردى كه اشتباه از بين رفت».
گروهى از مفسران گفته اند: «اين گاو با اين صفات، در تمام بنى اسرائيل تنها نزد مردى بود كه به پدر خود نيكى مى كرد». قصه وى چنين است: «او مردى بازرگان بود و جواهر مى فروخت. روزى كسى خواست از او گوهرى بخرد و در اين كار سود فراوانى بود. رفت تا گوهر را بياورد. گوهر در صندوق بود. قفل بر صندوق نهاده و كليد آن زير سر پدر. پدر خفته بود. مرد او را بيدار نكرد. بازگشت و به مرد گفت: اينك ميسّر نيست. اگر درنگ كنى تا پدرم بيدار شود، من از بهاى اين گوهر بكاهم . مرد گفت: من شتاب دارم. اگر كار مرا برآرى ده هزار درهم افزون تر از بهاى آن به تو دهم . مرد گفت: چنين نكنم و جايز نمى دانم كه براى زر و سيمِ بيشتر، پدر را بيدار كنم و خواب او را آشفته سازم . مشترى را رها كرد و خود از آن سود طمع بُريد. چون پدر از خواب برخاست او را از آنچه گذشته بود آگاه كرد. پدر فرزند را ستود و خدا را خواند و گفت: به جاى اين، من گاوى دارم كه آن را به تو مى دهم . و فرزند را به بركت در آن گاو دعا كرد. مرد گاو را از پدر گرفت.
چون آن حال پيش آمد و بنى اسرائيل در پى يافتن گاو بودند، آن گاو را در تمام بنى اسرائيل تنها نزد وى يافتند. با جهد و كوشش بسيار گاو را از او