را به بازار برد مردى نزد وى رفت و گفت: اين گاو را چند مى فروشى؟» گفت: «قيمت بازار سه درهم است». مرد گفت: سه درهم از من بگير . گفت: بايد به مادر خبر دهم . مرد گفت: قيمت سه درهم است. شش درهم از من بستان و به مادر خبر نده . گفت: نمى پذيرم . مرد درهم را به دوازده و بيست و چهار افزود. پسر گفت: تا به مادر خبر ندهم ممكن نيست . مرد همچنان به درهم مى افزود و تا به آنجا رساند كه گفت: پوست اين گاو را پر از زر شده از من بستان و نزد مادر بازگرد . گفت: ممكن نيست . مردم به پسر خنديدند و گفتند: پسر بى خردى است ».
در تفاسير آمده است: «آن مرد فرشته اى بود كه خدا براى امتحان، او را فرستاده بود تا نيكويى اين كودك را در حق مادر به مردم نشان دهد، و مردم دريابند كه كسى در اطاعت و فرمان برى فرمان خدا و نگاه داشتِ رضاى و خشنودى پدر و مادر زيان نخواهد كرد».
به خانه بازگشت و به مادر خبر داد. مادر گفت: نيكو كردى، فردا به بازار رو و اگر آن مرد را ديدى با او مشورت كن و به او بگو كه با تو مشورت مى كنم. آنچه صلاح من است در اين گاو مرا از آن آگاه ساز . پسر به بازار رفت و آن مرد را ديد، به او گفت: اى بنده خدا، با تو مشورت مى كنم. آنچه مصلحت من است، به من بازگو . مرد گفت: برو و اين گاو را نگاه دار. در بنى اسرائيل حادثه اى روى خواهد داد كه به اين گاو محتاج مى گردند. آن گاه كه اين گاو را از تو خواهند كمتر از پوست گاو كه با زر پر كرده باشند، بها نستان . پسر بازگشت. هنگامى كه در بنى اسرائيل آن حادثه روى داد، گاو را از او خريدند،