115
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

را به بازار برد مردى نزد وى رفت و گفت: اين گاو را چند مى فروشى؟» گفت: «قيمت بازار سه درهم است». مرد گفت: سه درهم از من بگير . گفت: بايد به مادر خبر دهم . مرد گفت: قيمت سه درهم است. شش درهم از من بستان و به مادر خبر نده . گفت: نمى پذيرم . مرد درهم را به دوازده و بيست و چهار افزود. پسر گفت: تا به مادر خبر ندهم ممكن نيست . مرد همچنان به درهم مى افزود و تا به آنجا رساند كه گفت: پوست اين گاو را پر از زر شده از من بستان و نزد مادر بازگرد . گفت: ممكن نيست . مردم به پسر خنديدند و گفتند: پسر بى خردى است ».
در تفاسير آمده است: «آن مرد فرشته اى بود كه خدا براى امتحان، او را فرستاده بود تا نيكويى اين كودك را در حق مادر به مردم نشان دهد، و مردم دريابند كه كسى در اطاعت و فرمان برى فرمان خدا و نگاه داشتِ رضاى و خشنودى پدر و مادر زيان نخواهد كرد».
به خانه بازگشت و به مادر خبر داد. مادر گفت: نيكو كردى، فردا به بازار رو و اگر آن مرد را ديدى با او مشورت كن و به او بگو كه با تو مشورت مى كنم. آنچه صلاح من است در اين گاو مرا از آن آگاه ساز . پسر به بازار رفت و آن مرد را ديد، به او گفت: اى بنده خدا، با تو مشورت مى كنم. آنچه مصلحت من است، به من بازگو . مرد گفت: برو و اين گاو را نگاه دار. در بنى اسرائيل حادثه اى روى خواهد داد كه به اين گاو محتاج مى گردند. آن گاه كه اين گاو را از تو خواهند كمتر از پوست گاو كه با زر پر كرده باشند، بها نستان . پسر بازگشت. هنگامى كه در بنى اسرائيل آن حادثه روى داد، گاو را از او خريدند،


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
114

خريدند و شرط كردند پوست گاو را پر از زر سازند و به او بازگردانند».
ديگر مفسّران گفته اند: «مردى صالح در بنى اسرائيل بود. پسرى نابالغ داشت و گوساله اى. هنگامى كه اجل او نزديك شد، گوساله را در بيشه اى رها كرد و گفت: «اى خداى ابراهيم، اين گوساله را به تو مى سپارم تا هنگامى كه فرزندم بزرگ شود. آن گاه گوساله را به او بازده؛ نزد زن خود رفت و او را از كار خود آگاه ساخت. مرد درگذشت. آن گوساله در آن بيشه بزرگ گشت و قوى شد و كسى نتوانست بر او دست يابد. كودك بزرگ شد. هر روز پشته اى هيزم گرد مى كرد و مى فروخت، آن را روزى خود و مادر قرار مى داد و در خشنود نگاه داشتن مادر مى كوشيد. روزى مادر به او گفت: در اين بيشه پدر تو گوساله اى رها كرده است و آن را به خداى ابراهيم سپرده است. اينك برو و آن امانت را از خدا بازخواه كه خدا امانت دارى است كه وديعه تو را بازمى گرداند و هيچ وديعه اى نزد وى تباه نمى گردد .
پسر به آن بيشه رفت و گفت: اى خداوندى كه امانت نزد تو تباه نمى شود، وديعه پدرم را به من بازگردان. نگاه كرد، گاوى سويش مى آمد؛ بزرگ و نيكو. پيش او ايستاد. پسر با نام خدا بر سر گاو ريسمان افكند. چون به بازار رفت، مردم از بزرگى و فربهى گاو به شگفت آمدند. به خانه بازگشت. مادر به او گفت: مصلحت است كه اين گاو را بفروشى تا سرمايه اى به دست آورى و با آن كار كنى؛ بامداد گاو را به بازار برد. در آن روزگار قيمت گاو سه دِرهم بود. به مادر گفت: «اين گاو را به چه قيمتى بفروشم؟» گفت: «قيمت گاو سه درهم است، ليكن به هر بهايى كه از تو خواهند تا مرا آگاه نسازى نفروش؛ چون گاو

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 127538
صفحه از 148
پرینت  ارسال به