127
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

بدهم كه بسيار است». آن گاه بنى اسرائيل را نزد خود طلبيد و گفت: «ببينيد كه موسى هر روز به بلايى مى افكند و تكليفى مى نهد، اكنون آمده است تا مال مرا بگيرد و مرا درويش سازد. در حق او چه چاره انديشيد؟» گفتند: «تو بزرگ و سرور ما هستى. آنچه تو گويى همان كنيم». قارون گفت: «چاره آن است كه زنى بدكاره را بياوريم و به او اجرتى دهيم تا موسى را به ارتباط با خود متهم سازد و با او در آويزد. چون چنين وضعى پيش آيد بنى اسرائيل بر او بشورند و طغيان كنند، عزتش كاسته گردد و او را رها سازند». آن گاه زنى بدكاره را نزد خود طلبيد و به او گفت: «تو بايد چنين كارى كنى، به تو هزار دينار خواهم داد» گفته اند او تشتى زر پذيرفت و گفت: «هرچه خواهى و حكم كنى به تو مى دهم». زن برخاست و در محل اجتماع بنى اسرائيل نشست. موسى عليه السلامبيرون آمد، گروهى بسيار حاضر بودند. موسى عليه السلامهمچون روزهاى پيشين به پند پرداخت و امر به معروف و نهى از منكر كرد، آن گاه گفت: «هركس دزدى كند دست او را بايد بريد، هركس به بى گناهى تهمت زند، او را به اندازه بايد زد، هركه زن ندارد و زنا كند او را بايد صد تازيانه زد و هر كس كه زن دارد و زنا كند او را بايد به سنگسار كشت». قارون گفت: «اگرچه تو باشى». گفت: «و اگرچه من باشم». گفت: «پس بنى اسرائيل ادعا مى كنند كه تو با فلان زن بدكاره زنا كرده اى».
موسى گفت: «اگر آن زن چنين گويد، سخن او را مى پذيرم». كسى فرستاد و زن را حاضر كردند. موسى عليه السلامبه او روى كرد و گفت: «اى زن، اين قوم چنين ادعا مى كنند و من تو را سوگند مى دهم به آن خدايى كه دريا را


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
126

ما معلوم بود و اينك فضل او بر ما آشكارتر شد». اما قارون اين را نپذيرفت و گفت: «اين از آن سحرهايى است كه تو مى كنى و امرى شگفت نيست». برخاست و رفت و از موسى دورى گزيد.
قارون و پيروان او موسى را آزار مى دادند و مى رنجاندند. موسى به سبب خويشاوندى كه بين آنان بود تحمل مى كرد و او را سوى خود مى خواند، ليكن قارون هر روز سركش تر مى شد و بر عصيان خود مى افزود و موسى را دشمن خود مى دانست. آن گاه خانه اى ساخت با درهايى زرّين و ديوارهايى با زر پوشانده. گروهى از بنى اسرائيل به او روى آوردند، او هر بامداد و شبانگاه به مردم طعام مى داد. مردم چون طعام مى خوردند آنجا اقامت مى كردند و سخن مى گفتند و به بذله گويى مى پرداختند.
خداوند با فرستادن آيه زكات، آن را واجب كرد. موسى عليه السلام به نزديك قارون رفت و گفت: «خداوند آيه اى فرستاده است و به دادن زكات فرمان داده است». قارون گفت: «آنچه تو مى گويى مبلغ هاى فراوانى است و من نمى توانم چنين كنم». خدا گفت: «قارون در پى آوردن بهانه است، او ايمان ندارد و هيچ چيزى به زكات نخواهد داد. اگر مى خواهى اين را دريابى نزد او برو و با او مدارا كن». موسى نزد قارون رفت و گفت: «از تو چيزى كمتر مى ستانم» و چنان مقدار زكات را كم كرد كه گفت: «از هر هزار دينار يك دينار بده و از هر هزار درهم يك درهم و از هر هزار گوسفند يك گوسفند و از هزار اسب يك اسب بده». قارون گفت: بايد انديشه كنم. به خانه بازگشت و حساب كرد، بسيارى شد. نتوانست از اين مقدار دل بركند. با خود گفت: «نمى توانم

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 127627
صفحه از 148
پرینت  ارسال به