131
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

بلعم به طريقه خود با خدا مشورت كرد. هيچ پاسخى نيامد. آنان به او گفتند: «اگر خدا دعاى تو را ناپسند مى دانست، تو را از آن نهى مى كرد و اينكه تو را از آن بازنداشت، دليل اين است كه خدا دعاى تو را ناپسند نمى شمارد؛ و آنقدر تملّق و چاپلوسى كردند كه او را فريفتند و فريب دادند. بلعم بر خرى نشست و بر بالاى كوهى رفت كه از آنجا بر تمام لشكر موسى مى توانست مسلّط باشد. اين كوه را «حسبان» مى گفتند. چون بلعم اندكى راه طى كرد، خر به خواب رفت. از آن پايين آمد و آن چارپا را بسيار زد تا بيدار شد. بر آن نشست و اندكى ديگر رفت. خر دگرباره خوابيد. باز او را بزد، برخاست و اندكى ديگر رفت. خر بار ديگر خوابيد. اين بار خداوند خر را به سخن آورد و با بلعم چنين گفت: واى بر تو اى بلعم، كجا مى روى و مرا چرا مى زنى؟ نمى بينى كه فرشتگان سر بر روى من زنند، خود را رها كرده اى و مى روى تا بر پيامبر خدا دعا كنى . بلعم شنيد، ليكن پند نگرفت و آگاه نگشت. خدا چون به اين معنى بر او حجت انگيخته بود، او را به خود او نهاد و رهايش ساخت. بلعم با قوم خود بر فراز آن كوه شد. هنگامى كه لشكر موسى را ديد، دستان خود را بلند كرد و به دعا پرداخت. مى خواست كه قوم خود را دعا كند و موسى و قوم او را نفرين. خدا زبان او را برگردانيد، از اين رو موسى را دعا كرد و قوم خود را نفرين. به او گفتند: اى بلعم اين چيست كه مى گويى؟ ما تو را براى اين آورديم كه ما را لعنت كنى و موسى را دعا؟ گفت: من نمى خواستم كه چنين بگويم، قصد من عكس اين بود، ليكن بر زبانم چنين جارى شد. اين كار خدا بود و بر كار خدا نمى توان غلبه كرد . حق تعالى فرمان داد تا زبانش از دهان


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
130

بلعم باعورا

خداوند به حضرت رسول عليه السلام گفت: «بر امت خود بخوان ماجراى آن كسى را كه ما آيات خود را به او داديم، او از آن خارج شد، همچون مارى كه از پوست خود بيرون آيد». مفسران در اينكه او چه كسى بود اختلاف كرده اند.
قصه بلعم باعورا بر پايه روايت عبداللّه بن عباس، محمد بن اسحاق و سدى چنين است:
«بلعم مردى مستجاب الدعوه بود. آن هنگام كه موسى قصد كارزار با جباران را كرد و بر زمين بنى كنعان فرود آمد، قوم بلعم از سرزمين شام، نزد وى آمدند و گفتند: موسى با لشكر انبوه خود به كارزار ما مى آيد تا مردان ما را بكشد، زنان ما را به اسارت برد و شهرهاى ما را بگيرد. ما توان مقابله با موسى را نداريم. اى پسرعمو، تو مردى مستجاب الدعوه هستى و اسم اعظم در نزد تو است. بيرون بيا و براى ما دعا كن تا خدا موسى را از ما دور سازد . بلعم گفت: واى بر شما، او پيامبر خداست و به فرمان خدا مى آيد، يارى دهندگان او فرشتگانند. من چگونه عليه موسى دعا كنم؟ اگر چنين كنم دين و دنياى خود را از دست خواهم داد. من از خدا آن دانم كه شما نمى دانيد؛ اصرار كردند، گفت: بمانيد تا از خدا رخصت خواهم .

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 127398
صفحه از 148
پرینت  ارسال به