137
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

يوشع خدا را خواند و از او خواست بى گناهى او را آشكار سازد و در اين خواسته التماس كرد. خدا در خواب به آنان نشان داد كه موسى عليه السلام كشته نشده است و به مرگ طبيعى مرده است و يوشع بى گناه است. همگى در يك شب چنين خواب ديدند. يوشع را رها كردند و دريافتند او بى گناه است».
ديگرى گفته است: «موسى عليه السلام در طلب پاره اى نيازهاى خويش مى رفت. گروهى از فرشتگان را ديد كه گورى مى كنند. موسى عليه السلامايستاد و آنان را نگريست. آن گور براى وى بسيار نيك آمد. در آن نگريست؛ راحتى ديد و سبزى و خوشى كه از آن نكوتر نديده بود. پرسيد: اى فرشتگان اين گور را براى كه مى كنيد؟ گفتند: براى بنده اى گرامى از بندگان خدا . موسى عليه السلامگفت: پيداست كه آن بنده براى خدا بسيار گرامى است. من چنين گور خوشى نديده بودم . فرشتگان پرسيدند: اى گزيده خداى، مى خواهى كه اين گور از آن تو باشد؟ گفت: آرى . گفتند: اينجا فرورو، بخواب و به رحمت خدا رو كن و نفسى آسان برآر . موسى چنين كرد، فرورفت و خوابيد و رو سوى قبله كرد و دمى برآورد و با آن دم جان داد. فرشتگان براى او گور آماده ساختند».
برخى ديگر از مفسران گفته اند: «عزرائيل نزد موسى آمد و براى او سيبى از بهشت آورد. موسى سيب را گرفت و بوييد و جان داد». گفته اند كه موسى به آسانى جان داد. يوشع بن نون او را در خواب ديد و پرسيد: «اى پيامبر خدا سكره موت يافتى؟» گفت: «همچون گوسفندى كه او را زنده پوست كنند».
در تاريخ آمده است كه عمر موسى عليه السلام صد و بيست سال بوده است. بيست سال در مُلك افريدون و صد سال در مُلك منوچهر. هنگامى كه


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
136

دست تو قرار گيرد، من به هر يك مو يك سال بر زندگانى تو بيفزايم، اگر چنين مى خواهى، ليك پايان كار آدمى مرگ است . گفت: خدايا چنين نمى خواهم، جانم بستان ».
اصحاب حديث گفته اند: «چون عزرائيل عليه السلام آمد تا جان موسى را بگيرد به او گفت: خداى را اجابت كن . موسى طپانچه اى بر روى عزرائيل عليه السلام زد و يك چشم عزرائيل كور شد. عزرائيل عليه السلام پيش خدا رفت و گفت: خدايا مرا به نزد بنده اى فرستادى كه چون خواستم جانش را بستانم، بر من طپانچه اى زد و چشم مرا كور ساخت . خداوند فروغ چشم عزرائيل عليه السلام را بازگرداند و گفت: برو او را اختيار ده ».
برخى نيز چنين روايت كرده اند كه: يك روز موسى عليه السلام و جانشين وى، يوشع، در بيابانى با يكديگر مى رفتند. بادى وزيدن گرفت؛ سياه و شديد. يوشع ترسيد و پنداشت كه قيامت آمده است. به سبب شدت ترس از آن باد در موسى آويخت. فرشتگان موسى را از پيراهنش جدا ساختند و به آسمان بردند، پيراهن در دستان يوشع باقى ماند. يوشع در حالى كه پيراهن موسى در دستانش بود به ميان قوم خود بازگشت. پرسيدند: موسى را چه كردى؟ گفت: او را از ميان پيراهن ربودند و من ديگر او را نديدم . گفتند: پيامبر خدا را كشته اى و بازگشته اى . خواستند او را بكشند. گفت: به من سه روز مهلت دهيد، اگر خداوند بخواهد، بى گناهى من آشكار مى سازد و اگر جز اين باشد در اختيار شمايم . پذيرفتند و قومى را نگهبان وى كردند.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 118414
صفحه از 148
پرینت  ارسال به