139
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

يوشع بن نون آن جباران را كشت و زمين را از وجود آنان پاك كرد. آن گاه كسى نزد پادشاهِ آنان فرستاد. آنان پنج پادشاه بودند و همه او را گردن نهادند و به طاعت نزد وى آمدند. بر پايه روايتى آنان گرد آمدند و براى كارزار نزد يوشع آمدند. يوشع عليه السلام لشكر بنى اسرائيل را براى كشتن آنان فرستاد. آنان را كشت. بعضى به كوه گريختند، خدا تگرگى آميخته به سنگ بر آنان فرستاد و همه را هلاك كرد و آن پنج پادشاه گرفتار شدند. يوشع فرمان داد تا آنان را به دار آويزند.
يوشع در شهر شام كسى فرستاد و ملوك آنان را دعوت كرد. هركه ايمان آورد او را رها كرد و هركس كه اطاعت نكرد او را كشت. سى و يك پادشاه را كشت و زمين شام را از آنان پاك كرد. مال ها و غنايم آنان را جمع كرد. غنايم پيش از اين براى پيامبران حلال نبود، و براى پيامبر ما حلال شد. چنان رسم بود كه غنايم را به جاى صدقه و قربانى مى نهادند، آن مقدار از آن كه مورد قبول و پذيرفته بود، آتشى مى آمد و آن را مى سوزاند و هرآنچه پذيرفته نبود بر جاى باقى مى ماند. يوشع فرمان داد تا آن غنايم را آوردند و در قربانگاه نهادند، هيچ آتشى آن را گزند نرساند. يوشع گفت: «در اين غنيمت خيانت كرده اند» و گفت آنچه برداشته اند به جاى خود بازگردانند. خائن چنين نكرد، پس يوشع آن جماعتى كه متهم بودند پيش خود خواند و دست يك يك آنان را در دست مى گرفت. هنگامى كه به مردى رسيد كه خيانت كرده بود، گفت: «بازآور». او رفت و سر گاوى زرين و آراسته به ياقوت و جواهر آورد و در ميان غنايم نهاد. يوشع فرمان داد


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
138

مدت چهل سال تيه به پايان رسيد و خدا جان موسى را گرفت، يوشع را به پيامبرى برگزيد و او را بر بنى اسرائيل فرستاد، آن گاه به او فرمان داد به جهاد آن جبّاران رود. يوشع بنى اسرائيل را آگاه كرد. وى را باور داشتند و پيروى كردند و با او به شهر «اريحا» روى نهادند؛ بر زمينى مقدس. شهر را محاصره كردند و يوشع شش ماه بر درِ شهر ماند. هنگامى كه ماه هفتم رسيد يوشع فرمان داد تا لشكر را آراستند آماده ساختند، و گفت در بوق ها بدمند و لشكر آواز بلند كشيدند و خروشيدند. ديوار شهر فروريخت. بنى اسرائيل به شهر داخل شدند و با جباران جنگ كردند و آنان را شكست دادند و كشتند.
روايت كرده اند: چند مرد از بنى اسرائيل بر يك مرد گرد مى شدند تا سر او را از تن جدا سازند. به چند ساعت توانستند چنين كنند چراكه آنان بسيار بودند. اين كارزار روز آدينه بود. هنگامه غروب رسيد و آفتاب فرومى شد. يوشع نگاه كرد برخى از آنان مانده بودند. انديشيد كه اگر شب برسد نمى توانند به قتال ادامه دهند. خدا را خواند و گفت: خدايا آفتاب را بازگردان؛ خدا دعايش را اجابت كرد و هنگامى كه آفتاب بازگشت، گفت: «اى آفتاب تو در طاعت خدا هستى و من نيز در طاعت خدايم. بايست و درنگ كن تا من دشمنان خدا را از ميان بردارم و نابود كنم.
آفتاب بازگشت و در جاى خود ايستاد، هيچ حركتى نكرد تا آنكه بنى اسرائيل و يوشع باقى كافران را كشتند، آن گاه آفتاب غروب كرد و از ديده پنهان گشت.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 118409
صفحه از 148
پرینت  ارسال به