29
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

نتوانستند. آسيه گفت: «آن را به من دهيد.» به او دادند و او قفل را شكست و در تابوت نگريست. كودكى ديد كه از ميان چشمان او نورى مى تابيد و او انگشت در دهان نهاده بود و شير مى مكيد. خدا مودّت و مهر او را در دل آسيه افكند. او را پيش فرعون برد. فرعون با ديدن كودك به او مهر ورزيد و او را نگاه داشت.
امّا روايتى ديگر چنين است كه: بر اندام آسيه برصى پيدا شده بود كه طبيبان از درمان آن عاجز بودند. فرعون طبيبان و عالمان را گرد آورد. گروهى از عالمان كه كتب اوايل خوانده بودند به او گفتند: «ما در كتب اوايل چنين خوانده ايم كه داروى اين بيمارى از رود نيل به دست آيد، بدين سان كه در اين تاريخ، در فلان سال و فلان ماه و فلان روز، در اين رود كودكى را درون تابوتى يابند كه آب دهان آن كودك اين بيمارى را درمان كند.» فرعون نگهبانانى بر رود نيل گماشت. آنان همچنان بر رود نيل ماندند تا چنين تابوتى را يافتند. آن را گرفتند و پيش فرعون بردند. چون آسيه سر تابوت را باز كرد، موسى را در آغوش گرفت و آب دهان او را بر آن برص ماليد. خداوند همان لحظه وى را شفا داد. موى را در آغوش گرفت و بوسيد و مهر او در دل گرفت. گروهى با ديدن كودك به فرعون گفتند: «ما چنين مى پنداريم كه اين همان مولودى است كه تو در جستجوى او بودى. او را بايد بكشى.» فرعون بر آن شد تا كودك را بكشد. آسيه گفت: «قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لا تَقْتُلُوهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً»۱ ؛ اين كودك روشنايى چشم من است، او را نكش، باشد كه

1.سوره قصص (۲۸): آيه ۹.


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
28

گفتند: «او ديوانه است.» او را زدند و بيرون كردند. به دكان بازگشت، زبانش گشاده شد. بازگشت، زبانش بسته شد و چشمانش كور گشت. نه چيزى مى ديد و نه مى توانست سخن گويد. او را دگرباره زدند و بيرون كردند. هنگامى كه به دكان بازگشت زبانش گشاده شد و چون رفت خبر دهد، زبانش بسته شد. با خود انديشيد و گفت: «اين كودك همان كودكى است كه فرعون در طلب اوست و اين نشانه ها بيان مى كند او بر حق است. اگر خداوند زبان من بازگرداند به او ايمان آرم. خداوند چنين كرد و درباره او گفت: «وَ قالَ رَجُلٌ مُو?مِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ»۱ .
نجّار رفت و مادر موسى را از قصه خود آگاه كرد. مادر موسى تابوت را به قير آغشته كرد و موسى را در آن نهاد و در رود نيل افكند. در مصر از رود نيل شعبه هاى چندى جدا كرده بودند. فرعون شعبه اى بزرگ از رود نيل را به خانه خود آورده بود. بستانى ساخته و حوضى را در آنجا ايجاد كرده بود. آب به درون حوض وارد مى شد و از راهى ديگر به رود نيل مى پيوست. فرعون بر كنار اين حوض تختى براى گردش و خرمى نهاده بود و با آسيه آنجا نشسته بود. خداوند بر آن تابوت فرشته اى گماشت تا آن را به شعبه خانه فرعون رانَد. هنگامى كه تابوت به بستان وارد شد و در داخل حوض قرار گرفت، فرعون آن را ديد و گفت: «آن را بگيريد.» تابوت را از آب گرفتند و نزد فرعون بردند. قفلى بر روى آن قرار داشت. هرچه كوشيدند تا آن را بشكنند يا بگشايند،

1.سوره غافر (۴۰): آيه ۲۸.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 128548
صفحه از 148
پرینت  ارسال به