33
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

بسيارى را كشتم.» آن گاه بر آن شد تا او را بكشد. آسيه گفت: او كودك است و طفلى نادان، نمى داند چه انجام دهد. او را نبايد مؤاخذه كرد. گفت: چنين نيست. آسيه گفت: اگر مى خواهى كه كودك بودنِ موسى را دريابى دستور ده تا طبقى ياقوت و اندكى آتش آورند تا ببينى او كداميك را دست مى گيرد. چنين كرد. موسى دست پيش برد و پاره اى آتش برداشت و در دهان نهاد. زبانش سوخت و بندى بر زبانش افتاد. پس از اين رويداد، فرعون از جسارت موسى درگذشت، امّا دستور داد كه موسى را از خانه و شهر بيرون كردند. زين پس موسى به شهر نزديك نشد تا آن گاه كه بزرگ شد. بدين هنگام به شهر مصر وارد گشت و در حالى كه مردم مصر از او غافل شده بودند و او را به فراموشى سپرده بودند.»
از اميرالمؤمنين على بن أبيطالب عليه السلام، چنين روايت كرده اند: «روز عيد بود و مردم به شادمانى و بازى سرگرم بودند. موسى دو مرد را ديد كه به يكديگر آميخته بودند و نزاع مى كردند. يكى از آنان بنى اسرائيلى و پيروِ او و ديگرى قبطى و از دشمنان وى.» مفسران گفته اند: «مرد بنى اسرائيلى سامرى بود و مرد قبطى طبّاخ فرعون و نامش فليون بود.» برخى گفته اند: «مرد قبطى نانواى فرعون بود و نامش قابور بود كه مرد اسرائيلى را به بيگارى گرفته بود تا هيزم به مطبخ فرعون ببرد.»
برخى مفسّران گفته اند: «چون موسى عليه السلام بزرگ شد، بنى اسرائيل بر گرد او جمع شدند و تحت حمايت او بودند، بدان سان كه اصحاب فرعون نمى توانستند در حضور وى شخصى را به بيگارى وادارند؛ چراكه او در خود


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
32

موسى پسر فرعون و كشتن قبطى!

در خبر آمده است: هنگامى كه موسى عليه السلام بزرگ شد، به مانند فرعون جامه مى پوشيد و بر مركبان خاص فرعون مى نشست و او را موسى بن فرعون مى خواندند. روزى فرعون بر مركب نشست و موسى عليه السلامغايب شد. هنگامى كه بازگشت، پرسيد: فرعون كجا رفت؟ گفتند: فلان جا است. بر مركب نشست و بر پى فرعون رفت. چاشتگاه به آنجا رسيد، شهر خالى بود و مردم همه خفته بودند.
اهل حديث گفته اند: «گروهى از بنى اسرائيل پيرو موسى عليه السلامبودند، گرد او مى گشتند و فرمان او را گردن مى نهادند. چون موسى عليه السلام بزرگ شد و انديشه اش نيرو گرفت، ظلم فرعون را ديد و بر آنچه فرعون انجام مى داد، منكر شد و انكار خويش را اظهار مى كرد. فرعون را از اين سخنان موسى آگاه كردند. بدين روى موسى هراسان بود و پيش فرعون نمى رفت. روزى پوشيده و به هنگام بى خبرى مردم شهر به آنجا وارد شد.»
چون موسى عليه السلام در كودكى تپانچه اى بر روى فرعون زده بود، فرعون گفت: اين جوان دشمن من است، همان كه در جستجوى وى كودكان

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 127482
صفحه از 148
پرینت  ارسال به