قصاص كنيم.» آنان رفتند و جستند، ليكن حقيقت را نيافتند.
موسى دگر روز در شهر ترسان و انديشناك از اينكه خبر كشته شدن قبطى آشكار گردد، راه مى رفت. اخبار را گوش داشت و اطراف را مى كاويد. به ناگاه همان مردى را كه ديروز از او يارى خواسته بود، ديد كه دگرباره با مردى قبطى آويخته بود. مرد اسرائيلى از موسى فريادرسى خواست. موسى كه از واقعه ديروز دلتنگ و هراسان بود، گفت: «تو مردى نادان هستى. اگر پندارى كه من هر روز براى تو با كسى درآويزم طمع خام دارى، اين حال از تو و نادانى تو ظاهر است.» آن گاه براى آنكه اسرائيلى را از دست قبطى برهاند، رو سوى آنان نهاد. اسرائيلى به موسى نگاه كرد. او را همچون ديروز خشمناك ديد. به سبب كم خردى و نيز از آن رو كه موسى زبان به ملامت و سرزنش وى گشوده بود، پنداشت كه موسى قصد كشتن او را دارد. پس شتاب كرد و پيش از آنكه موسى به قبطى دست زند و او را دور سازد، رو به موسى نهاد و گفت: «اى موسى، مى خواهى مرا بكشى، چنان كه ديروز مردى را كشتى. تو مى خواهى كه در زمين مردى جبّار و قاتل باشى و نه از نيكوكاران.» چون اسرائيلى اين سخن را گفت، موسى بازماند و به سوى او نرفت. سخنان اسرائيلى را تكذيب نكرد. از آنجا دور شد و آنان را رها ساخت.
قبطى با شنيدن آن سخن و ديدن آن وضع دريافت كه آن مرد را موسى كشته است. آن گاه رفت و فرعون را آگاه ساخت. فرعون كسانى را فرستاد تا موسى را بگيرند. آنان براى گرفتن موسى به راه افتادند. از ياران و پيروان موسى كسى از اين حال خبر يافت. شتاب كرد و به موسى خبر داد. گفت: «اى