37
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

ورود موسى به شهر مدين و قبول دامادى شعيب

موسى عليه السلام بى زاد و توشه، بى مركب، بى رفيق و بى راهنما از شهر بيرون رفت، در حالى كه تنها نعلينى بر پا داشت. برخى نيز گفته اند كه پابرهنه بود. از مصر تا مدين هشت روز راه است، همان فاصله اى كه ميان بصره و كوفه است. موسى راه را نمى شناخت. هنگامى كه از خداوند هدايت خواست، فرشته اى را بر اسبى نشسته و نيزه اى در دست به جانب موسى فرستاد. فرشته از موسى پرسيد: «اى موسى، كجا مى روى؟» گفت: «به مدين مى روم.» پرسيد: «راه را مى شناسى؟» گفت: «نه». گفت: «برو كه من همراه و راهنماى تو هستم.» موسى عليه السلام با فرشته همراه شد. در راه غذاى او فقط برگ درخت بود. چون به سر چشمه آب مدين رسيد، آنجا چاهى بود كه اهل مدين از آنجا آب مى كشيدند و چهارپايان خود را آب مى دادند، گروهى از مردمان را آنجا ديد كه به گوسفندان خود آب مى دادند. جز اينان دو زن را يافت كه گوسفندان خود را جمع مى كردند و با هم مى آوردند تا پراكنده نشوند. موسى عليه السلاماز آنان پرسيد: «كار شما چيست؟ چرا گوسفندان خود را سيراب نمى كنيد، حال آنكه


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
36

موسى، قوم فرعون براى كشتن تو با يكديگر مشورت مى كنند. مى خواهند تو را بكشند. تو را نصيحت مى كنم كه از شهر بيرون بروى». موسى عليه السلام هراسان و نگران از شهر بيرون شد و دائما مراقب كسانى بود كه در جستجوى او بودند و پس و پيش خود را مى نگريد. به خدا پناه برد و گفت: «خدايا، مرا از اين ستمكاران برهان.» آن گاه رو سوى مَدْين نهاد تا از سرزمين فرعون بيرون شود. روى به جانب مدين نهاد، ليكن راه آنجا را نمى شناخت. از خدا خواست راه به او بنمايد و او را هدايت كند. گفت: «همانا آفريدگارم راه راست را به من نشان دهد.»

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 119317
صفحه از 148
پرینت  ارسال به