39
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

هنگامى كه آن دو زن به خانه رفتند، پدر از آنان پرسيد: «چگونه است كه امروز پيش از آن زمانى آمده ايد كه هر روز مى آمديد؟ مگر گوسفندان را آب نداده ايد؟» گفتند: «داده ايم» و از ماجراى خود سخن گفتند. پرسيد: «چگونه مردى بود؟» گفتند: «مردى صالح و رحيم بود.» آن گاه به يكى از آنان گفت: «برو و او را بياور تا مزدش را بدهيم.» يكى از آنان برخاست و رفت. مفسران در نام پدر آنان اختلاف دارند. برخى چون مجاهد، ضحاك، سدى و حسن او را شعيب عليه السلام مى دانند.
حق تعالى از اين خصلت نيكوى موسى سخن گفته است: يكى از آن دو خواهر شرم زده نزد موسى رفت. گفته اند: «رويش را بسته بود.» برخى گفته اند: «آستين بر روى خود گرفته بود.» به موسى گفت: «پدرم براى آنكه مزد تو را بدهد، تو را نزد خود مى خواند.» موسى برخاست و در پى دختر به راه افتاد. اگر ناگزير نبود نمى رفت و مى گفت: «من مزدى نمى خواهم.» دختر در پيش مى رفت و موسى به دنبال او. بادى برخاست و جامه از اندام دختر افكند. موسى گفت: «در پشت سر من قرار گير تا من از پيش بروم.» گفت: «تو راه را مى شناسى؟» گفت: «هرگاه كه راه را به اشتباه روم، سنگى از جانب راه راست بينداز تا من از آن سو بروم.»
موسى به خدمت شعيب رسيد و قصه خود را به او گفت. شعيب به او بشارت داد و به او گفت: «نترس كه از دست ستمگران نجات يافته اى، از آن رو كه فرعون بر اين سرزمين فرمانروايىّ و سلطه اى ندارد.» يكى از آن دو دختر به شعيب گفت: «اى پدر، اين مرد را به خدمت گير؛ چراكه بهترين فردى است


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
38

مردم گوسفندان خود را آب مى دهند.» گفتند: «تا هنگامى كه مردم بازنگردند ما نمى توانيم گوسفندان خود را آب دهيم.» پرسيد: «چرا چنين است؟» گفتند: «از آن رو كه ما دو زن ناتوانيم و نمى توانيم در ميان آنان داخل شويم.» پرسيد: «آيا هيچ مردى نداريد؟» گفتند: «ما پدرى پير داريم.» موسى عليه السلام پرسيد: «چاه ديگرى نيست؟» گفتند: «چاهى است، ليكن متروك است و سنگى بزرگ بر سر آن قرار دارد كه ده مرد نمى توانند آن را بردارند. چهل مرد بايد تا بتوانند سنگ را كنار نهند.» موسى گفت: «نشانم دهيد.» آنجا رفت و دست پيش برد و سنگ را از سر آن چاه برداشت. به داخل چاه نگاه كرد. آب فاصله بسيارى تا سر چاه داشت. پرسيد: «دلو و ريسمان داريد؟» گفتند: «نه». پرسيد: «اندكى آب داريد؟» گفتند: «براى خوردن در اين قريه آب هست.» گفت: «به من دهيد.» آب را از آنان گرفت و در دهان گرداند، آن گاه آب را در چاه ريخت. آب تا سر چاه بالا آمد، بدان گونه كه گوسفندان خود رفتند و آب آشاميدند و فربه شدند و پستان ها پر شير كردند.
بر پايه روايتى ديگر، آن دو، دلو و ريسمان داشتند. موسى دلو و ريسمان را از آنان گرفت و به كنار چاه آمد. مردم را به نيروى خويش از آنجا دور كرد و آب كشيد و گوسفندان را سيراب كرد. آن گاه آن دو زن به خانه بازگشتند. موسى خسته و ناتوان در زير سايه درختى آرميد. گفت: «خدايا، من به خيرى كه تو بر من فرستى محتاجم.» مفسران گفته اند: «در اين هنگام از خدا نان جو خواست؛ چراكه به آن محتاج بود.» امام باقر عليه السلام گفته اند: «واللّه كه اين را نگفت، جز آنكه او به نيم خرما نياز داشت.»

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 127624
صفحه از 148
پرینت  ارسال به