عصا را به شعيب عليه السلام آورد و گفت: عصا را به موسى بده. » مفسران ديگر گفته اند: «اين عصا نسل به نسل از پدر به فرزند رسيد تا به شعيب عليه السلامرسيد و شعيب آن را به موسى داد.» مفسّرى ديگر گفته است: «روزى فرشته اى در ظاهر مردى آمد و آن عصا را نزد شعيب نهاد. آن هنگام كه شعيب به دختر خود گفت: در آن خانه چند عصا نهاده است. برو و يكى را بردار و به موسى بده. دختر به خانه رفت و آن عصا را برداشت و آورد تا به موسى دهد. شعيب عصا را ديد و گفت: اين عصا را كنار گذار و عصاى ديگرى بياور. دختر عصا را بازگرداند و بينداخت و خواست تا عصاى ديگر بردارد، همان عصا به دست او آمد. عصا را آورد. پدر گفت: اين همان است. بار دگر آن را بازگرداند، ليكن همان عصا به دست او آمد، پس به پدر گفت: من چنين قصد نمى كنم، اما جز اين چوب به دست من نمى آيد. شعيب گفت: عصا را به موسى بده. چنين كرد. چون موسى رفت شعيب پشيمان شد و گفت: اين عصا را روزى مردى به من داد و در دست من امانت است. اگر روزى باز گردد و عصا را بخواهد جايز نباشد. برخاست و در پس موسى رفت و گفت: اين عصا امانت است. آن را بازگردان و عصاى ديگرى بگير. موسى گفت: «اين عصا به دست من نيك است و نمى خواهم آن را از دست بدهم. آن گاه گفتند: حاكمى ميان ما بايد حكم كند. توافق كردند كه اول كسى كه بيايد او را حاكم كنند. حق تعالى فرشته اى را در ظاهر مردى فرستاد. آنان گفتند: ميان ما حكيّت كن. و ماجرا را بر او بيان كردند. او گفت: حُكمِ من آن است كه عصا براى كسى است كه چون عصا را بر زمين