41
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

عصا را به شعيب عليه السلام آورد و گفت: عصا را به موسى بده. » مفسران ديگر گفته اند: «اين عصا نسل به نسل از پدر به فرزند رسيد تا به شعيب عليه السلامرسيد و شعيب آن را به موسى داد.» مفسّرى ديگر گفته است: «روزى فرشته اى در ظاهر مردى آمد و آن عصا را نزد شعيب نهاد. آن هنگام كه شعيب به دختر خود گفت: در آن خانه چند عصا نهاده است. برو و يكى را بردار و به موسى بده. دختر به خانه رفت و آن عصا را برداشت و آورد تا به موسى دهد. شعيب عصا را ديد و گفت: اين عصا را كنار گذار و عصاى ديگرى بياور. دختر عصا را بازگرداند و بينداخت و خواست تا عصاى ديگر بردارد، همان عصا به دست او آمد. عصا را آورد. پدر گفت: اين همان است. بار دگر آن را بازگرداند، ليكن همان عصا به دست او آمد، پس به پدر گفت: من چنين قصد نمى كنم، اما جز اين چوب به دست من نمى آيد. شعيب گفت: عصا را به موسى بده. چنين كرد. چون موسى رفت شعيب پشيمان شد و گفت: اين عصا را روزى مردى به من داد و در دست من امانت است. اگر روزى باز گردد و عصا را بخواهد جايز نباشد. برخاست و در پس موسى رفت و گفت: اين عصا امانت است. آن را بازگردان و عصاى ديگرى بگير. موسى گفت: «اين عصا به دست من نيك است و نمى خواهم آن را از دست بدهم. آن گاه گفتند: حاكمى ميان ما بايد حكم كند. توافق كردند كه اول كسى كه بيايد او را حاكم كنند. حق تعالى فرشته اى را در ظاهر مردى فرستاد. آنان گفتند: ميان ما حكيّت كن. و ماجرا را بر او بيان كردند. او گفت: حُكمِ من آن است كه عصا براى كسى است كه چون عصا را بر زمين


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
40

كه مى توانى او را به خدمت گيرى. او مردى است نيرومند و امين.» پدر پرسيد: «نيرو و امانت او را چگونه دريافتى؟» گفت: «از آنجا دريافتم كه سنگى را كه گروهى بسيار نمى توانستند بردارند، او به تنهايى برداشت و كنار نهاد. او را از اينجا امين شناختم كه در راه مرا در پشت سر خود قرار داد تا به اندام من نگاه نكند.» پس از آن شعيب عليه السلام به موسى گفت: «من مى خواهم كه از اين دختران خود يكى را به تو بدهم.» او گفت: «من چيزى ندارم تا به مهر او دهم.» شعيب گفت: «از تو چيزى نمى خواهم، چراكه تو هيچ ندارى، ليكن بايد هشت سال براى من كار كنى و آنچه اجرت آن باشد مهر او قرار دهى. اگر چنان كه ده سال مزدورى كنى، دو سال افزون تر خدمت كرده باشى و اين كرمى است از جانب تو و من نمى خواهم كه رنجى بر تو بنهم و ان شاءاللّه كه مرا از جمله صالحان و شايستگان و وفاكنندگان به عهد و پيمان بيابى.»
نام يكى از اين دختران صفوره بود و نام ديگرى راليا. شعيب صفوره را به موسى داد. بعضى ديگر از مفسران گفته اند: «دختر بزرگ تر صفوره نام داشت و دختر كوچك تر صفيرا.» موسى به شعيب گفت: «مرا به شبانى مى فرمايى، از اين رو براى من بايد عصايى باشد تا با آن گوسفندان را برانم و از درّندگان محفوظ دارم.»
اهل اخبار و سيره درباره آن عصا اختلاف دارند. برخى گفته اند: «آن عصا بود كه آدم عليه السلام از بهشت آورد و هنگامى كه آدم از دنيا رفت، جبرئيل عليه السلامعصاى او را برداشت. چون موسى عليه السلام از شعيب عليه السلام عصا خواست، جبرئيل آمد و آن

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 127625
صفحه از 148
پرینت  ارسال به