گياه بسيار ديد. گوسفندان را به چرا فرستاد و خود خوابيد و عصا را در زمين فروكرد. اژدهايى آمد و قصد جان گوسفندان كرد. عصا جانورى گشت و با آن اژدها برآويخت و او را كشت و بر زمين افكند. موسى از خواب برخاست. عصا را خون آلود ديد و اژدها را كشته شده يافت. شادمان شد. بازگشت و شعيب را آگاه كرد. شعيب به دختر خود گفت: همسر تو پيامبرى است و با اين عصا كارى بزرگ خواهد كرد. شعيب دريافت موسى مردى نيك و امين است. همچنين خير بسيارى در گوسفندان ديد، از اين رو بر آن شد در حق موسى نيكى كند، پس به او گفت: در اين سال هر گوسفندى كه به رنگ ابلق به دنيا آيد براى تو خواهد بود. خداوند به موسى وحى كرد: عصاى خود را بر آبى كه گوسفندان از آن مى آشامند بزن. موسى عليه السلامعصا را بر آب زد. گوسفندان از آن آب خوردند، هر گوسفندى كه به دنيا آمد به رنگ ابلق بود. شعيب دريافت كه اين روزى موسى است كه خداوند به او داده است، پس تمام گوسفندان را به موسى داد.»
مفسّرى گفته است: «هنگامى كه موسى عليه السلام زمان ده سال را به پايان برد، شعيب دختر خود را به او داد و موسى ده سال ديگر و جمعا بيست سال نزد شعيب اقامت كرد. پس از اين زمان از شعيب اذن خواست تا به مصر برود و مادر و خواهر خود را ببيند. شعيب اجازه داد. موسى برخاست و به همراه اهل خود با مال و گوسفندان روى به جانب مصر نهاد. فصل زمستان بود و همسر او آبستن بود و زمان زادن او نزديك. موسى تنها در بيابان مى رفت و راه را