43
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

گياه بسيار ديد. گوسفندان را به چرا فرستاد و خود خوابيد و عصا را در زمين فروكرد. اژدهايى آمد و قصد جان گوسفندان كرد. عصا جانورى گشت و با آن اژدها برآويخت و او را كشت و بر زمين افكند. موسى از خواب برخاست. عصا را خون آلود ديد و اژدها را كشته شده يافت. شادمان شد. بازگشت و شعيب را آگاه كرد. شعيب به دختر خود گفت: همسر تو پيامبرى است و با اين عصا كارى بزرگ خواهد كرد. شعيب دريافت موسى مردى نيك و امين است. همچنين خير بسيارى در گوسفندان ديد، از اين رو بر آن شد در حق موسى نيكى كند، پس به او گفت: در اين سال هر گوسفندى كه به رنگ ابلق به دنيا آيد براى تو خواهد بود. خداوند به موسى وحى كرد: عصاى خود را بر آبى كه گوسفندان از آن مى آشامند بزن. موسى عليه السلامعصا را بر آب زد. گوسفندان از آن آب خوردند، هر گوسفندى كه به دنيا آمد به رنگ ابلق بود. شعيب دريافت كه اين روزى موسى است كه خداوند به او داده است، پس تمام گوسفندان را به موسى داد.»
مفسّرى گفته است: «هنگامى كه موسى عليه السلام زمان ده سال را به پايان برد، شعيب دختر خود را به او داد و موسى ده سال ديگر و جمعا بيست سال نزد شعيب اقامت كرد. پس از اين زمان از شعيب اذن خواست تا به مصر برود و مادر و خواهر خود را ببيند. شعيب اجازه داد. موسى برخاست و به همراه اهل خود با مال و گوسفندان روى به جانب مصر نهاد. فصل زمستان بود و همسر او آبستن بود و زمان زادن او نزديك. موسى تنها در بيابان مى رفت و راه را


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
42

قرار دهد، آن را بردارد. فرشته عصا را گرفت و به زمين نهاد و گفت: برداريد. شعيب نتوانست، ليكن موسى عليه السلامآن را از زمين برداشت و بر دوش نهاد. حاكم گفت: اين عصا براى توست. موسى رفت و به حكم آن حاكم عصا براى او ماند.»
برخى مفسّران چنين نقل كرده اند: «عبداللّه بن عباس گفت: شعيب خانه اى داشت كه در آن هيچ كس جز او و دختران او، زن موسى، داخل نمى شد. در آن خانه سيزده عصا بود و شعيب يازده پسر داشت. هرگاه كه يكى از پسران او رشد مى كرد و بالغ مى شد، به او مى گفت: برو و از آن عصا يكى برگير. او مى رفت و هنگامى كه عصايى برمى داشت، آتشى افروخته مى شد و او را مى سوزاند. به همين سان تمام پسران به هلاكت رسيدند. آن گاه كه شعيب دختر خود را به موسى داد، به دختر گفت: برو و عصايى بياور كه او به دست گيرد. او رفت و عصايى برداشت و آورد. هيچ آسيبى به او نرسيد. شادمان شد و گفت: «بشارت باد تو را كه شوهر تو پيامبرى خواهد بود و اين عصا براى كار بزرگى است. عصا را به موسى داد و به او گفت: از اينجا كه بروى به مكانى خواهى رسيد كه آنجا دو راه يكى از جانب راست و ديگرى از جانب چپ پديد مى آيد. تو بر جانب چپ برو، اگرچه بر جانب راست گياه بيشترى باشد، از آن رو كه در آن مرغزار اژدهايى بزرگ است و كسى جرأت نمى كند آنجا برود كه آن اژدها انسان و چهارپايان را از بين مى برد. موسى به آنجا كه رسيد، گوسفندان به جانب راست رفتند و او هرچه كوشيد آنان را از آن راه بازگرداند نتوانست، از اين رو خود نيز در پى گوسفندان رفت. چمنزارى با

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 127524
صفحه از 148
پرینت  ارسال به