سخن ترسيد. گفت: «آن دو را به داخل آوريد تا دريابيم كه هستند و چه مى گويند». موسى و هارون را به داخل آوردند. فرعون به آن دو نگاه كرد. موسى را شناخت. از آن رو كه در نزد وى بزرگ شده بود. رو به موسى كرد و گفت: «تو همانى نيستى كه من تو را پروردم در حالى كه كودكى خرد بودى؟!» آن گاه زبان به ملامتش گشود و گفت: «اين حق نعمت من و پاداش تربيت من است كه مردى از آن ما را كشتى و گريختى. اينك بازآمده اى و مى گويى: پيامبر هستم ؟!» موسى عليه السلامبراى كشتن آن قبطى عذر خواست و گفت: «من نمى دانستم آن مرد از آن مشت خواهد مرد».
همچنين از تربيت من سخن گفتى، اگر تو بنى اسرائيل را نمى كشتى، من را پدر و مادرم پرورش مى دادند. بايد از كشتن دست مى كشيدى تا آنان مرا بپرورند. آنان را نبايد هراسان و نگران مى ساختى، بدان گونه كه آنان به ناگزير و از روى ترس مرا در تابوت قرار دهند و به رود نيل افكنند تا تو مرا از آب بگيرى و بپرورى». بعضى از مفسران گفته اند: «مراد موسى يادآورى گناه و جنايت فرعون بود. گفت: از نعمت خود ياد مى كنى و گناه خود را به فراموشى سپرده اى ». مفسران گفته اند اين بدان معناست كه مرا پرورش دادى ليكن قوم مرا اسير و بنده كردى. هر كس كه قوم او را ذليل كنند او خود نيز ذليل شود، پس اين چه نعمتى است. آنچه تو با قوم من كردى، آن نعمت را از بين برد. چون موسى اين را گفت، فرعون پرسيد: «خداى جهانيان چه باشد كه تو دعوى مى كنى كه رسول او هستى؟» موسى گفت: «او خداى آسمان ها و زمين است و آنچه در ميان آن است. اگر شما يقين دانيد». فرعون براى سخن