چنانكه در هر خانه اى كودكى مرد. قبطيان بامداد از خواب برخاستند، همه سوگوار بودند و به دفن كردن كودكان خود پرداختند و به جستجوى بنى اسرائيل نپرداختند. شب هنگام چون در شهر نگاه كردند، هيچ كس از بنى اسرائيل را نديدند. تعجب كردند. به جستجوى آنان پرداختند، امّا هيچ بنى اسرائيلى نيافتند. فرعون را از گريختن بنى اسرائيل آگاه كردند. فرعون گفت: «ايشان از نم به كجا مى توانند بگريزند. امشب درنگ كنيد و فردا بامداد در پى آنان خواهيم رفت». آن گاه فرمان داد تا لشكريان گرد آمدند و مناديان ندا كردند: «إِنَّ هو?لاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ * وَإِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ * وَإِنّا لَجَمِيعٌ حاذِرُونَ»۱ . لشكر را آراستند و گفتند: «وقتى خروس بانگ كند، برويم». خداوند چنان مقرر كرد كه در آن شب هيچ خروسى در دنيا بانگ نكرد تا روز روشن شد. فرعون لشكر خود را آماده كرد، هامان لشكريان بى شمار در پيش لشكر فرستاد و خود با هفتاد هزار سوار از پيش آنان مى رفت؛ سوارانى با جامه هاى سياه، پرچم هاى سياه و اسبان سياه.
موسى عليه السلام با بنى اسرائيل مى رفتند تا آنكه به ساحل دريا رسيدند. آب دريا بيش از هميشه بود. به عقب نگريستند، لشكر فرعون در عقب آنان و دريا در مقابل آنان. موسى عليه السلام بر جاى ماند و بر خدا ناليد. بنى اسرائيل پرسيدند: «اى موسى چاره چيست؟ دريا در مقابل ما و در پس ما دشمن است. چه چاره اى سازيم؟» گفت: «نگران نباشيد، خدا با من است. مرا راه نمايد». حق تعالى به موسى وحى كرد: «عصايت را بر دريا زن». گفته اند كه موسى عليه السلاميكبار عصا زد