67
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

چنانكه در هر خانه اى كودكى مرد. قبطيان بامداد از خواب برخاستند، همه سوگوار بودند و به دفن كردن كودكان خود پرداختند و به جستجوى بنى اسرائيل نپرداختند. شب هنگام چون در شهر نگاه كردند، هيچ كس از بنى اسرائيل را نديدند. تعجب كردند. به جستجوى آنان پرداختند، امّا هيچ بنى اسرائيلى نيافتند. فرعون را از گريختن بنى اسرائيل آگاه كردند. فرعون گفت: «ايشان از نم به كجا مى توانند بگريزند. امشب درنگ كنيد و فردا بامداد در پى آنان خواهيم رفت». آن گاه فرمان داد تا لشكريان گرد آمدند و مناديان ندا كردند: «إِنَّ هو?لاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ * وَإِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ * وَإِنّا لَجَمِيعٌ حاذِرُونَ»۱ . لشكر را آراستند و گفتند: «وقتى خروس بانگ كند، برويم». خداوند چنان مقرر كرد كه در آن شب هيچ خروسى در دنيا بانگ نكرد تا روز روشن شد. فرعون لشكر خود را آماده كرد، هامان لشكريان بى شمار در پيش لشكر فرستاد و خود با هفتاد هزار سوار از پيش آنان مى رفت؛ سوارانى با جامه هاى سياه، پرچم هاى سياه و اسبان سياه.
موسى عليه السلام با بنى اسرائيل مى رفتند تا آنكه به ساحل دريا رسيدند. آب دريا بيش از هميشه بود. به عقب نگريستند، لشكر فرعون در عقب آنان و دريا در مقابل آنان. موسى عليه السلام بر جاى ماند و بر خدا ناليد. بنى اسرائيل پرسيدند: «اى موسى چاره چيست؟ دريا در مقابل ما و در پس ما دشمن است. چه چاره اى سازيم؟» گفت: «نگران نباشيد، خدا با من است. مرا راه نمايد». حق تعالى به موسى وحى كرد: «عصايت را بر دريا زن». گفته اند كه موسى عليه السلاميكبار عصا زد

1.سوره شعراء (۲۶): آيات ۵۴ ـ ۵۶ .


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
66

كسى گور يوسف را مى شناسد؟» گفتند: «كسى هست كه مى داند». موسى عليه السلامخدا را خواند و گفت: «خدايا هر كه گور يوسف و جاى آن را نمى داند، چون من ندا كنم آواز من را نشنود». آن گاه موسى صلى الله عليه و آله وسلمدر ميان محافل بنى اسرائيل گذر كرد و گفت: «هر كس از شما جاى گور يوسف را مى شناسد، به من نشان دهد». هيچ كس نمى شنيد. روايت كرده اند كه موسى از ميان دو مرد گذشت و با آواز بلند صدا كرد، آنان آواز او را نشنيدند، تا آنكه به پيرى رسيد. پير آواز او را شنيد و گفت: «اى موسى من جاى گور يوسف را مى دانم، ليكن تو را به آن راه ننمايم مگر آنكه براى من دعا كنى و چند حاجت مرا برآرى». موسى عليه السلامگفت: «از خدا اجازه خواهم تا اذن مى دهد براى تو دعا كنم؟» از خدا درخواست. خداى تعالى اجازه داد. موسى گفت: «اى پير چه مى خواهى؟» گفت: «از خدا بخواه جوانى و نيروى مرا بازگرداند و هنگامى كه از اينجا مى روى مرا با خود ببرى». موسى عليه السلام در حق او اين دعا را كرد و خداى تعالى خواسته اش را برآورد. آن گاه گفت: «اينك گور يوسف را به من نشان ده». پير به جايى رفت و به ميان رود نيل اشاره كرد و گفت: «اينجا است، خدا را بخوان تا آب را از اينجا كنار زند و گور آشكار گردد». موسى عليه السلام چنين كرد. آب رود نيل ايستاد و آنچه بر روى گور بود كنار رفت و گور آشكار شد. موسى عليه السلامفرمان داد آنجا را شكافتند و يوسف عليه السلام را از آنجا بيرون آوردند، در تابوتى از سنگ مرمر نهادند و با خود بردند و در شام دفن كردند. حق تعالى به معجزه و دعاى موسى عليه السلام آن شب را طولانى كرد و بر قبطيان خواب افكند تا از آن حال بى خبر مانند.
خداوند در شب خروج بنى اسرائيل بر اطفال قبطيان مرگ افكند، آن

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 128679
صفحه از 148
پرینت  ارسال به