عمران را فراموش نكن و به خود وانگذار. خدايا نمى دانم از اين ميدان جان به كناره ببرم يا نه، اگر بروم مى سوزم و اگر بمانم مى ميرم . رئيس و مهتر فرشتگان گفت: اى موسى، برآنچه خواستى صبر كن. همانا بيش از حد ترسيده اى و آرامشت را از دست داده اى .
آنگاه حق تعالى به فرشتگان آسمان هفتم گفت: حجاب برداريد و اندكى از نور عرش مرا به موسى نشان دهيد . آنان حجاب برداشتند و آن نور عرش را به همان ميزان كه خدا خواسته بود به موسى نشان دادند». چون آن نور بر كوه تابيد، كوه پاره پاره شد و خاك گشت و هر سنگ و درختى كه در اطراف آن نور بود در عظمت آن اندك نور عرش از بين رفت. موسى عليه السلام بر زمين افتاد و بيهوش شد، بدان گونه كه گويا روح در بدن ندارد. فرشتگاه به تسبيح آواز بلند كردند. حق تعالى آن سنگى كه موسى بر روى آن افتاده بود، برداشت و بلند كرد تا موسى نسوزد؛ چرا كه از آسمان صاعقه آمد و آتشى عظيم آن هفتاد مرد را كه خواستار رؤيت خدا بودند، سوزاند. خداى تعالى موسى را به لطف و رحمت خود دريافت. هنگامى كه به هوش آمد، گفت: «خدايا توبه كردم و ايمان از سر گرفتم و دريافتم كه كسى تو را نبيند، هركس نور تو و فرشتگان تو را ببيند قرار خود را از دست مى دهد. چه بزرگوارى تو و چه بزرگند فرشتگان تو.
موسى از ترس باز بى هوش گشت و كوه از بين رفت. آن گاه كه موسى عليه السلامبى هوش بر زمين افتاد، فرشتگان آسمان گفتند: «پسر عمران (موسى) و درخواستِ ديدنِ خدا!».