موسى و هارون به رحم آمدند، گريستند و خدا را به ناله و التماس خواندند و گفتند: «خدايا، بنى اسرائيل هلاك شدند. آن كسانى كه باقى مانده اند به ما ببخش». خدا خواسته آنان را پذيرفت. امر كرد تاريكى فرو رود و روشنايى پديد آيد.
چون شمارش كردند، هفتادهزار مرد كشته شده بود. موسى عليه السلامغمگين شد. خداوند به او گفت: «اى موسى، خشنود نخواهى شد از اينكه من قاتل و مقتول را به بهشت خواهم برد. آنكه كشت مجاهد است و آن كس را كه كشتند شهيد است». آن گاه فرمود: «بار دگر كه به مناجات مى آيى، گروهى از بنى اسرائيل را با خود بياور تا از گناه خود، پرستش گوساله، عذر خواهند». موسى عليه السلام هفتاد تن از خوبانِ بنى اسرائيل را برگزيد و به آنان گفت: «روزه گيريد و غسل كنيد و جامه هاى خود پاك سازيد» آن گاه آن هفتاد تن را با خود به كوه طور برد. آنان چنانكه پيش از اين نيز گفته آمد، هنگامى كه به آنجا رسيدند به موسى گفتند: «از خدا بخواه ما بتوانيم كلام او را بشنويم». موسى عليه السلام به بالاى كوه رفت و آن هفتاد تن نيز به دنبال او روانه شدند. ابرى پديدار گشت و آنان و كوه را پوشاند. موسى گفت: «نزديك آييد». خدا در ميان آنان و موسى حجابى قرار داد. موسى به درون حجاب رفت و آنان بيرون حجاب ايستادند. چون حق تعالى با موسى سخن گفت، نورى از روى او تابيد كه كسى طاقت مشاهده آن را نداشت. حق تعالى با موسى از امر و نهى و وعظ آنان سخن گفت. آنان با شنيدن كلام خدا به سجده افتادند. آن گاه خداوند، چنانكه آنان مى شنيدند فرمود: