سلطان بركيارق از خراسان بازگشته بود و به كهستان عراق آمده بود و مجد الملك ابوالفضل قمى، مستوفى حضرت سلطان بود و كار مملكت بدو مفوّض، و چون از قم بود، امراى دولت و اركان حضرت را با او به سبب مذهب و اعتقاد خوش نبود، ساير حشم بدين واسطه بر سلطان بركيارق بيرون آمدند، چون اينانچ بيغو آخر بك و پسران امير اسفهسالار برسق و غيره، ايشان قصد سر مجد الملك مىكردند، سلطان اجابت نمىكرد و گفت: مهابت و ناموس و نفاذ حكم برخيزد. غوعا كردند و قصد خيمه مجد الملك كردند. او بگريخت و در نوبتى سلطان پيش حرم آمد. خيلخانه او جمله غارت كردند و به سلطان پيغام دادند كه او را به ما بسپار. سلطان اجابت نمىكرد و مجد الملك مىگفت: اى خداوند عالم! چون مىدانى كه مصلحت ملك تو در اين است، بگذار تا بنده بيرون شود تا آنچه مراد است ايشان را بكنند. سلطان دستورى نمىداد و سپاه جمله برنشسته بودند و پيرامون سراپرده سلطان صف زده، دست به غارت بردند و از حشمت كناره كردند و در نوبتى شدند و مجد الملك را به ريش به در كشيدند و پاره پاره كردند.۱
در همين راستا بايد از رسم توبهدهىهاى گستردهاى ياد كرد كه جريانهاى حاكم، افراد و علماى ديگر فرقهها را به توبههاى اجبارى وا