كتاب «لؤلؤ و مرجان» آورده توجه فرماييد :
1 . اضافات داستان آمدن طبيب براى معالجه امام على عليه السلام در بستر شهادت
نقل كنند از حبيب بن عمرو كه رفت خدمت امير المؤمنين عليه السلام بعد از رسيدن ضربت به فرق مباركش ، و اشراف و رؤساء قبايل و شرطة الخميس در محضر انورش بودند . مىگويد :
وما مِنهُم أحَدٌ إلّا ودَمعُ عَينَيهِ يَتَرَقرَقُ عَلى سَوادِها حُزناً عَلى أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام .
يكايك آنها بر اندوه بر اميرالمؤمنين چشمانشان آكنده از اشك شد .
و به فرزندان آن جناب نظر كردم كه سرها را به زير انداخته
وما تَنَفَّسَ مِنهُم مُتَنَفِّسٌ إلّا وظَنَنتُ أنَّ شَطايا قَلبِهِ تَخرُجُ مِن أنفاسِهِ .
كسى از آنها نبود مگر اين كه گمان بردم كه پارههاى قلبش با نفسهايش بيرون مىآيد .
مىگويد : اطبا را جمع كردند و اثير بن عمر ريه گوسفند را باد كرد و داخل آن جراحت كرد و بيرون آورد . ديد به مغز سر آلوده است . حاضرين پرسيدند :
فَخَرِسَ وتَلَجلَجَ لِسانُهُ ؛ به لكنت افتاد و زبانش بند آمد .
مردم فهميدند و مأيوس شدند ، پس سرها به زير انداخته آهسته مىگريستند از ترس آنكه زنان بشنوند ، جز اصبغ بن نباته كه طاقت نياورد و نتوانست خوددارى كند «دُونَ أنْ شَرِقَ بِعَبرَتِهِ» بلند گريست .
پس حضرت چشم باز كرد . و بعد از كلماتى حبيب مىگويد :