تلاش براى شادكامى ديگران

تلاش براى شادكامى ديگران

يكى از مهم ترين و مؤثّرترين عوامل شادكامى ، شاد كردن ديگران است ، و در مقابل ، غمگين كردنِ مردم ، يكى از خطرناك ترين آفت هاى شادى است

از نظر اسلام ، يكى از مهم ترين و مؤثّرترين عوامل شادكامى ، شاد كردن ديگران است ، و در مقابل ، غمگين كردنِ مردم ، يكى از خطرناك ترين آفت هاى شادى است . از اين رو ، شاد سازى ديگران را مى توان يكى از اصول الگوى شادى از منظر اسلام دانست .
جالب توجّه است كه آقاى دِيل كارْنِگى نيز در كتاب آيين زندگى ، يك فصل را به اين موضوع اختصاص داده است . وى در فصل هجدهم كتابش ، تحت عنوان «چگونه ماليخوليا را در چهارده روز معالجه كنيم» آورده است :
وقتى شروع به نگارش اين كتاب نمودم ، يك جايزه دويست دلارى براى كسى معيّن كردم كه مؤثّرترين داستان حقيقى را در باره «چگونه بر نگرانى پيروز شدم» بنويسد . داوران اين مسابقه ، عبارت بودند از : رئيس دانشگاه «لينكلن» و «ادى رى كن بيكر» رئيس خطوط هوايى شرقى و «كالتن بوران» ، مفسّر معروف راديو . در بين داستان هاى رسيده ، دو داستان به قدرى عالى بودند كه داوران نتوانستند يكى را بر ديگرى رجحان دهند و جايزه را بين آن دو تقسيم كردند . داستان زير كه توسط «بورتون» نوشته شده بود ، برنده جايزه اوّل است :
«مادرم را در نُه سالگى و پدرم را در دوازده سالگى از دست دادم. پدرم كشته شد و مادرم نوزده سال قبل به اتّفاق دو خواهرم بدون اطلاع ، از خانه بيرون رفت و تا هفت سال بعد - كه نامه اى برايم نوشت - ، خبرى از او نداشتم . پدرم سه سال بعد از رفتن مادرم در اثر حادثه اى مُرد . او با كمك شخص ديگرى كافه اى خريد و هنگامى كه به مسافرت رفته بود ، شريكش از نبودن او استفاده كرد و كافه را فروخت و فرار كرد . يكى از دوستان پدرم به او تلگراف زد كه هر چه زودتر بازگردد و اين عجله او باعث شد كه در موقع برگشتن ، در يك حادثه اتومبيل كشته شود . دو نفر از عمّه هايم كه فقير و بيمار بودند ، تنها سه تا از برادرزاده هاى خود را به خانه خويش بردند و كسى به من و برادر كوچكم توجّهى نكرد و ما در آن شهر ، آواره و بى پناه مانديم . بيم آن را داشتيم كه ما را يتيم بخوانند و مانند كودكان بى سرپرست با ما رفتار كنند . تصادفاً چنين هم شد . براى مدّت كوتاهى در يك خانواده بى چيز زندگى مى كردم ؛ ولى بعد كه رئيس خانواده بيكار شد و ديگر قادر به پرداخت مخارج من نبود ، آقاى لافتين ، مرا پذيرفت و خانم لافتين - كه هفتاد ساله و هميشه بيمار و بسترى بود - گفت تا وقتى دروغ نگويم و دزدى نكنم و به فرمانش گوش دهم ، مى توانم در خانه اش بمانم . اين سه دستور ، ملكه ام شده كاملاً از آنها پيروى مى كردم . بعد از چندى به مدرسه رفتم ؛ ولى در همان هفته اوّل به منزل بازگشتم . شاگردان مدرسه ، مرا اذيت مى كردند . دماغ بزرگم را وسيله مسخره قرار داده بودند و مرا يتيم مى خواندند . چنان دل آزرده شده بودم كه مى خواستم با آنها دعوا كنم ؛ ولى آقاى لافتين به من گفت كسى كه از درگيرى مى گريزد ، بزرگ تر از شخصى است كه به طرف آن مى رود . من دعوا نمى كردم تا اين كه روزى پسركى ، قدرى فضله مرغ از حياط مدرسه برداشت و به صورتم پرت كرد و من هم كتك مفصّلى به او زدم .
خانم لافتين ، كلاه قشنگى برايم خريده بود و به آن مى باليدم . يك روز دختر جوانى ، كلاه نو و قشنگ مرا پر از آب كرد و به سرم گذاشت . من در مدرسه گريه نمى كردم ؛ ولى هق هقِ گريه ام در منزل بلند مى شد . روزى بانو لافتين به من پندى داد كه تمام ناراحتى ها و نگرانى هايم را از بين بُرد و دشمنانم را به دوستان واقعى مبدّل كرد . او به من گفت : رالف ! به آنها علاقه نشان بده و درياب كه چه كار مى توانى براى آنها بكنى كه تو را به گريه نيندازند و تو را بچّه يتيم نخوانند .
اين نصيحت را به كار بستم و به زودى شاگرد اوّل شدم . با اين حال ، كسى به من حسادت نمى ورزيد ؛ چون به آنها كمك مى كردم : به عدّه اى از شاگردان در نوشتن انشا و تكليفشان كمك مى كردم و براى عدّه اى ديگر ، متن مناظره اى را كه مى بايستى در كلاس انجام مى گرفت ، آماده مى كردم . جوانى شرم داشت كه به خانواده اش بگويد به او كمك مى كنم . به بهانه شكار از منزل بيرون مى رفت و به مزرعه آقاى لافتين مى آمد تا من درس ها را برايش دوره كنم . بيشتر وقت خود را به نوشتن تكاليف و حاضر كردن دروس دختران و پسران هم كلاسم مى گذراندم . مرگ به سراغ همسايگان ما آمد و دو كشاورز پير و فرتوت شده را در كام كشيد و يك مرد نيز زنش را تنها گذاشت و رفت . من تنها مرد چهار خانواده بودم و دو سال به اين زنان بيوه ، كمك مى كردم . هنگام رفتن و برگشتن از مدرسه براى آنها هيزم مى شكستم و گاوهايشان را مى دوشيدم و به آنها آب و علوفه مى دادم . اكنون ديگر به عوض ناسزا دعاى خير مى شنيدم و مورد علاقه همه بودم . روزى كه از نيروى دريايى بر مى گشتم ، متجاوز از دويست نفر در همان روز اوّل به ديدنم آمدند و بعضى بيش از هشتاد مايل راه را طى كرده بودند . ابراز علاقه آنها نسبت به من ، حقيقى و بى آلايش بود . از آن جايى كه براى كمك كردن به ديگران رفتم ، چندان نگرانى ندارم و اكنون دوازده سال است كه كسى مرا بچّه يتيم خطاب نمى كند» .
درود بر «س. ر. بورتون» كه به خوبى ، شيوه دوستيابى را مى داند و راه پيروزى بر نگرانى را مى شناسد . مرحوم دكتر «فرانك لوپ» نيز همين گونه رفتار كرد . او بيست و سه سال به خاطر ورم مفاصل ، بسترى بود . از كسانى كه بارها با او طرف صحبت شده اند ، يكى به من نوشت : «من چندين دفعه با دكتر لوپ تماس گرفته ام ؛ ولى هرگز در عمرم مردى نوع پرست تر از او نديده ام و كسى را نمى شناسم كه از زندگى اش چون او بهره برده باشد .
چگونه اين بيمار بسترى ، توانسته است بدين درجه از زندگى اش استفاده كند؟ من از طرف شما دو حدس مى زنم : آيا با انتقاد به هدف رسيد؟ خير ... آيا به حال خود رقّت مى آورد و توقّع داشت كه توجّه همه به او متمركز باشد و همه از او مواظبت كنند؟ خير . حدس شما درست نيست . بنا به گفته خودش ، او نام و نشانىِ بيماران را به دست مى آورد و با نوشتن نامه هاى اميدبخش ، هم خودش و هم آنها را سرگرم و خوش حال مى كرد . در حقيقت ، باشگاهى براى اشخاص مريض تشكيل داد و آنها را به مكاتبه وادار كرد . او سازمان ملّى اى به نام «انجمن اسيران بيمارى» تأسيس كرد .
همان طور كه روى تخت خوابيده بود ، همه ساله يك هزار و چهارصد نامه مى نوشت و هزاران نفر بيمار را با تهيه راديو و كتاب ، به عضو انجمن ياد شده درمى آورد و موجبات مسرّت آنها را فراهم مى كرد .
اختلاف عمده بين دكتر لوپ و ديگران چه بود؟ اين كه دكتر لوپ ، مانند اشخاصى كه داراى هدف و مأموريتى در زندگى هستند ، نورى در قلبش مى تابيد و برخلاف آنهايى كه هميشه زبان به شكايت مى گشايند كه چرا دنيا به كام آنها نيست ، در او حرارت و جذبه به حدّ وفور وجود داشت .
او مردى با اراده بود. برعكس آنهايى كه بنا به نظر شاو ، به مجرّد مواجه شدن با بيمارى اى جزئى ، از اين كه چرا دنيا به دلخواه آنان نيست و از او پرستارى نمى كند ، ناله و شكايت دارند .
جمله اى به ياد دارم كه هنوز از قلم هيچ كدام از نويسندگان روان شناس ، تراوش نكرده است . اين جمله را آلفرد آدلر گفته است . او به بيماران خود مى گفت : «هرگاه اين دستور را به كار ببريد ، مدّت چهارده روز از فكر و خيال واهى بيرون مى آييد . بكوشيد فكر كنيد چگونه مى توانيد شخصى را شادمان نماييد» .
وى در كتاب معروف خود به نام براى شما زندگى چگونه بايد باشد؟ - و اين كتابى است كه حتماً بايد آن را بخوانيد - ، ما را تشويق مى كند كه هر روز كار نيكى انجام دهيم . كار نيك كدام است؟
محمّد پيغمبر مى گويد : «كار خوب آن است كه زنگ غم از چهره اى بزدايد و تبسّمى از شادمانى در آن ظاهر سازد» .
چرا انجام دادن كارى خوب در هر روز اين چنين نتيجه شگفتى براى انجام دهنده آن به وجود مى آورد؟ زيرا هنگام فراهم كردن وسائل خوشى و شادمانى ديگران ، از خود غافل مى مانيم و وقتى براى نگران شدن نداريم   و همين فكر كردن در باره خودمان است كه موجب ايجاد نگرانى و ترس و ماليخوليا مى گردد ... .
گفتنى است كه ره نمودهاى اهل بيت عليهم السلام در باره شاد كردن ديگران را در شش عنوان مى توان دسته بندى كرد :
دسته اوّل ، رواياتى هستند كه بر گره گشايى از گرفتارى هاى همگان و زمينه سازى براى شادى ديگران ، بدون در نظر گرفتن اعتقادات مذهبى آنان ، تأكيد دارند ، مانند روايتى كه ثقة الاسلام كلينى به سند معتبر ، از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نقل كرده كه فرمود :
الخَلقُ عِيالُ اللَّهِ ، فَأَحَبُّ الخَلقِ إلَى اللَّهِ مَن نَفَعَ عِيالَ اللَّهِ وأدخَلَ عَلى  أهلِ بَيتٍ سُروراً .
مردم ، نانخور و خانواده خدايند . دوست داشتنى ترين مردم نزد خداوند ، كسى است كه به نانخوران او سود برساند و خانواده اى را شادمان سازد .
همچنين امام على عليه السلام خطاب به كميل بن زياد مى فرمايد :
ما مِن أحَدٍ أودَعَ قَلباً سُروراً إلّا وخَلَقَ اللَّهُ لَهُ مِن ذلِكَ السُّرورِ لُطفاً ، فَإِذا نَزَلَت بِهِ نَائِبَةٌ جَرى إلَيها كالماء فى انحِدارِهِ ، حَتّى يَطرُدَها عَنهُ كَما تُطرَدُ غَريبَةُ الإبِلِ .
هيچ كس دلى را شادمان نسازد ، مگر آن كه خداوند از آن شادمانى ، لطفى بيافريند و زمانى كه گرفتارى اى بدو رسد ، آن لطف ، همچون آب جارى در سراشيبى ، به سوى آن گرفتارى سرازير شود و آن را از وى دور گرداند ، همچنان كه شتر غريبه [از ميان رمه شتران ] رانده مى شود .
در مقابل ، آزردن و غمگين كردن ديگران ، از نظر اسلام به شدّت نكوهش شده است . اجتناب از مردم آزارى ، نخستين شرط پذيرفتن آيين اسلام است و انتخاب نامِ «مسلمان» براى پيروان اين آيين ، به همين مناسبت است .
از منظر احاديث اسلامى ، آزردن ديگران ، از خصوصيات انسان هاى پست و شرور است ، و مسلمان كسى است كه آزار او به هيچ كس ، حتّى به مورچه اى نمى رسد .
دسته دوم : رواياتى هستند كه به شاد كردن پدر و مادر توصيه كرده اند و اين اقدام را موجب افزايش طول عمر مى دانند  و غمگين كردن آنها را زيان بار توصيف نموده اند .
دسته سوم : رواياتى هستند كه بر شاد كردن خانواده تأكيد دارند و اين عمل را موجب آمرزش گناهان ، و شادىِ روز قيامت دانسته اند .
دسته چهارم : رواياتى هستند كه در باره شاد كردن كودكان ، بويژه كودكان يتيم وارد شده و به سيره پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و امام على عليه السلام در برخورد با آنان اشاره دارد .
دسته پنجم : رواياتى هستند كه اهميت و آثار شاد كردن اهل ايمان را بيان كرده اند ، و نسبت به خطر غمگين كردن آنان هشدار داده اند .
شايان ذكر است كه در روايات اسلامى ، شاد كردنِ اهل ايمان ، بيش از موارد ديگر ، مورد تأكيد قرار گرفته است . اين تأكيد مى تواند اشاره به دو نكته باشد :
۱ . انسان ، براى شاد كردن نزديكان خود ، به قدر كافى انگيزه دارد . از اين رو ، غم زدايى و شاد كردن ديگران ، بويژه اهل ايمان ، بيشتر مورد تأكيد قرار گرفته است .
۲ . در زندگىِ اجتماعى ، زندگىِ فرد نمى تواند از جامعه جدا باشد . از اين رو ، شادى و غم جامعه به طور طبيعى به آحاد شهروندان آن منتقل مى شود ، بويژه اهل ايمان كه بر اساس روايات اهل بيت عليهم السلام از طريق رشته اى مرموز ، در باطن با يكديگر پيوند روحى دارند  و از اين راه ، شادى و غم آنها به يكديگر منتقل مى شود .
دسته ششم : احاديثى هستند كه در باره حقوق كسى كه زمينه شادى ديگرى و يا ديگران را فراهم كرده ، بحث مى كنند . رعايت حقوق شاد كننده ، سبب مى شود كه ديگران نيز به اين اقدام تشويق شوند و به تدريج ، غم زدايى و شادى آفرينى ، به صورت يك فرهنگ در جامعه ، جا باز نمايد . از اين رو ، امام زين العابدين عليه السلام در رساله اى كه به رسالة الحقوق معروف شده ، سپاس گزارى زبانى و عملى از شاد كننده را حقّ او مى داند و به آن توصيه مى فرمايد .