سيّد محمّد بن سيّد مال اللَّه قطيفى

سيّد محمّد بن سيّد مال اللَّه قطيفى

از دیدارکنندگان با حضرت مهدی(ع)

سيّد محمّد بن مال اللَّه بن معصوم موسوى قطيفى (م ۱۲۶۹ يا ۱۲۷۱ق) از شاگردان سيّد عبد اللَّه شبّر و از اديبان و شاعران فاضل و آشنا به علوم عقلى و نقلى و ديوان شعرش از مراثى اهل بيت عليهم السلام آكنده بود (أعيان الشيعة: ج ۱۰ ص ۴۴، الذريعة: ج ۹ ق ۳ ص ۹۸۸ ش ۶۴۶۷، الأعلام، زِركلى: ج ۷ ص ۱۶).

محدّث نورى مى گويد: او سيّدى عظيم الشأن و جليل القدر بود و استادمان علّامه شيخ عبد الحسين تهرانى، از او به نيكى ياد مى كرد و فراوان او را مى ستود و مى گفت: او باتقوا، صالح، شاعر، بزرگوار، اديب، قارى و غرق در درياى محبّت اهل بيت عليهم السلام و اكثر ذكر و فكرش در باره ايشان بود. فراوان او را در صحن شريف (نجف يا كربلا) مى ديدم و يك سؤال ادبى از او مى پرسيدم و او پاسخ مى داد و در لا به لاى كلامش به مراثى سروده خود يا ديگران، استشهاد مى كرد و حالش دگرگون مى شد و به ذكر مصيبت مى پرداخت و مجلس ادب و شعر، به مجلس روضه و مرثيه خوانى تبديل مى شد... (جنّة المأوى «چاپ شده در بحار الأنوار» : ص ۲۶۴).

او توفیق شرفیابی خدمت حضرت مهدی(ع) را یافت:

محدّث نورى از عالم فاضل ملّا محسن اصفهانى و او از عالم متّقى سيّد محمّد بن سيّد مال اللَّه بن سيّد معصوم قطيفى نقل كرد كه گفت: آن هنگام كه كسى از بيم راهزنان و دزدان، جز با عِدّه و عُدّه به مسجد كوفه نمى رفت، شبى تصميم گرفتم با يكى از طلبه ها به آن جا بروم. هنگامى كه داخل مسجد شديم، جز يك تن نيافتيم كه مشغول اعمال بود. ما نيز به آداب مسجد پرداختيم و هنگام غروب به سوى درِ مسجد رفتيم و آن را بستيم و پشتش را سنگ و چوب و شن ريختيم تا كسى نتواند آن را از بيرون باز كند. سپس داخل مسجد شديم و به نماز و دعا مشغول گشتيم و پس از فراغت، با رفيق طلبه ام در دكّه قضا (جايگاه قضاوت امير مؤمنان عليه السلام) رو به قبله نشستيم. آن مرد صالح، در دالان نزديك درِ فيل، دعاى كميل را با صداى بلند و سوزناكى مى خواند و شبى مهتابى بود و من رو به آسمان داشتم كه ناگهان بوى بسيار خوشى در فضا پيچيد و در ميان پرتوهاى مهتاب، شعله هايى مانند شعله هاى آتش ديدم كه بر آن چيره شده بود و در آن حال، صداى آن مرد دعاخوان نيز فروكش كرد و متوجّه شدم كه مردى جليل از همان درِ بسته شده، به درون مسجد آمد. او در هيئت و لباس، مانند حجازيان بود و سجّاده اى به عادت همانها بر دوش داشت و با آرامش و وقار و هيبت و جلال، راه مى رفت و به طرف درِ مسلم بن عقيل رفت و براى ما هوش و حواسى نمانده بود و چون از نزديك ما گذشت، به ما سلام داد. رفيقم كه هيچ هوش و حواسى برايش نمانده بود، نتوانست جواب سلام بدهد؛ امّا من كوشيدم و با سختى، جواب سلام او را دادم. هنگامى كه به درِ مسجد ، داخل و از ديدگان ما پنهان شد، به خود آمديم و گفتيم: اين كه بود و از كجا داخل شد؟

پس به سراغ آن مرد دعاخوان رفتيم. ديدم كه گريبان چاك داده و با سوز و گداز مى گريد. حقيقت ماجرا را پرسيديم. گفت: چهل شب جمعه است كه به اين مسجد مى آيم تا به ديدار پيشواى حقيقى اين عصر و ناموس دهر نائل شوم و تا امشب كه چهلمين شب بود، روزى ام نشده بود و ديديد كه مشغول دعا بودم كه ديدم بالاى سرم ايستاده است. به او توجّه كردم. پرسيد: «چه مى كنى؟» يا «چه مى خوانى؟» (ترديد از راوى است) و من نتوانستم پاسخ دهم و او از من دور شد، همان گونه كه ديديد.

ما به سمت در رفتيم . ديديم به همان گونه كه بسته بوديم، هنوز بسته است و ما سپاس گزار؛ امّا حسرت زده باز گشتيم.[۱]


[۱]جنّة المأوى (چاپ شده در بحار الأنوار: ج ۵۳): ص ۲۶۳ ح ۳۱، نجم الثاقب : ص ۴۲۱ ح ۸۹ .