۱۳۲۸.حسين بن حسن حسنى روايت كرده و گفته است كه: حديث كرد مرا ابوطيّب مثنّى ـ يعنى: يعقوب بن ياسر ـ و گفت كه:متوكّل مى گفت كه: واى بر شما، امر ابن الرّضا (يعنى: امام على نقى) عليه السلام مرا خسته و مانده كرد. ابا و امتناع دارد كه با من شراب بخورد، يا با من هم نشينى كند كه نديم و هم صحبت من باشد، يا آن كه از او در اين باب فرصتى بيابم و ببينم كه با ديگرى چنين كند. با او گفتند: اگر از او اين امر را نمى توانى يافت، اينك برادرش موسى بسيار لهو و لعب مى كند و به غايت خبث و بد كار است؛ مانند طنبور و بربط و دف و نى زدن و غنا كردن، مى خورد و مى آشامد و عشق مى ورزد.
متوكّل گفت: به سوى او بفرستيد و او را بياوريد تا آن كه به واسطه او امر را بر مردم مشتبه كنيم و بگوييم كه ابن الرّضا عليه السلام چنين و چنين كرد (چه، به سبب اشتراك در اسم و شهرت على بن محمد، مردم آن حضرت را مى فهمند).
پس، نامه اى به موسى نوشت و او را از مدينه معزّز و مكرّم بيرون آوردند، و در هنگام ورود، همه بنى هاشم و سركردگان و مردمان او را استقبال كردند. و متوكّل در نامه اى كه به او نوشت، شرط كرده بود كه چون بيايد، قطعه اى زمينى را به رسم اقطاع به او بدهد، و در آن از برايش عمارت ها بسازد و شراب فروشان و زنان خواننده را به سوى او بفرستد، و او را صله و جايزه عطا كند، و با او نيكويى نمايد، و منزل بزرگ خوبى را از برايش قرار دهد تا او را ديدن كند، و او در آن منزل باشد. و چون موسى آمد، حضرت امام على نقى عليه السلام او را پيش باز كرد در پل وصيف - و آن موضعى است كه در آن كسانى را كه از سفر مى آيند، استقبال مى نمايند - پس بر او سلام كرد و حقّ او را تمام داد (كه آنچه لازمه برادرى بود به جا آورد) بعد از آن، به او فرمود كه: «اين مرد، تو را حاضر كرده و آورده است از براى آن كه پرده حرمتت را بدرد، و قدر تو را پست كند. پس مبادا كه از براى او اقرار كنى كه تو هرگز شراب نبيذ را نوشيده اى».
موسى به آن حضرت عرض كرد كه: هرگاه مرا از براى اين امر طلبيده باشد، چه چاره كنم؟ فرمود كه: «قدر خويش را پست مكن و آنچه مى گويد، مكن؛ زيرا كه او اراده اى ندارد، مگر آن كه مى خواهد كه پرده حرمت تو را بدرد». پس موسى بر او ابا و امتناع نمود و حضرت اين مطلب را بر او تكرار فرمود و چون ديد كه موسى اجابت نمى كند، فرمود كه: «بدان و آگاه باش، كه اينك مجلسى است كه تو با او هرگز بر آن جمع نخواهيد شد». پس موسى سه سال ماند كه هر روز صبح زود بر درِ خانه متوكّل مى آمد و به او مى گفتند كه امروز به كارى مشغول است، برو و شام بيا. مى رفت و شام مى آمد، به او مى گفتند كه: الحال مست است، صبح زود بيا، و صبح زود كه مى آمد، مى گفتند كه: دوايى نوشيده. پس هميشه در عرض سه سال بر اين حال بود تا آن كه متوكّل كشته شد و با او بر آن امر جمع نشدند.