شد و اندوه زخمِ فرزندْ از دست دادگان ، بالا گرفت .
آنان را در خانه هايى جاى دادند كه نه از گرما و نه از سرما ، نگاهشان نمى داشت ، تا آن جا كه بدن هايشان پوست انداخت و پوستشان چرك كرد ؛ آنانى كه [پيش تر ]در پسِ پرده و زيرِ سايه بودند . صبر ، از كف رفت و بى تابى ، خيمه زد و اندوه ، همدمشان شد . ۱
7 / 14
رؤياى سَكينه عليها السلام
۶۲۲.الملهوفـ به نقل از سَكينه ـ: روز چهارم اقامتمان [در شام] ، در عالم رؤيا ديدم كه . . . زنى سوار بر هودج است و دستش را بر سرش نهاده است . از [نامِ] او جويا شدم . به من گفتند : فاطمه دختر محمّد ، مادر پدرت است .
گفتم : به خدا سوگند ، به سوى او مى روم و آنچه را كه با ما كرده اند ، به او خواهم گفت .
بلافاصله ، به سوى او دويدم تا به او رسيدم و پيشِ رويش ايستادم و مى گريستم و مى گفتم : اى مادر ! به خدا سوگند ، حقّ ما را انكار كردند . اى مادر ! به خدا سوگند ، جمع ما را پراكنده كردند . اى مادر ! به خدا سوگند ، حريم ما را ناديده گرفتند و حلال شمردند . اى مادر ! به خدا سوگند ، پدرمان حسين را كُشتند .
او به من گفت : «بس كن ، اى سَكينه! دلم را پاره كردى و جگرم را سوزاندى . اين ، پيراهن پدرت حسين است كه آن را از خود ، دور نمى كنم تا با آن ، خدا را ديدار كنم !» . ۲
1.كانَتِ النِّساءُ مُدَّةَ مُقامِهِنَّ بِدِمَشقَ يَنُحنَ عَلَيهِ [أي عَلَى الحُسَينِ عليه السلام ]بِشَجوٍ وأنَّةٍ ، ويَندُبنَ بِعَويلٍ ورَنَّةٍ ، ومُصابُ الأَسرى عَظُمَ خَطبُهُ ، وَالأَسى لِكَلمِ الثَّكلى عالَ طَبُّهُ .
واُسكِنَّ في مَساكِنَ لا تَقيهِنَّ مِن حَرٍّ ولا بَردٍ ، حَتّى تَقَشَّرَتِ الجُلودُ ، وسالَ الصَّديدُ ، بَعدَ كَنِّ الخُدورِ وظِلِّ السُّتورِ ، وَالصَّبرُ ظاعِنٌ ، وَالجَزَعُ مُقيمٌ ، وَالحُزنُ لَهُنَّ نَديمٌ (مثير الأحزان : ص ۱۰۲) .
2.لَمّا كانَ فِي اليَومِ الرّابِعِ مِن مُقامِنا ، رَأَيتُ فِي المَنامِ... ورَأَيتُ امرَأَةً راكِبَةً في هَودَجٍ ويَدُها مَوضوعَةٌ عَلى رَأسِها ، فَسَأَلتُ عَنها ، فَقيلَ لي : فاطِمَةُ بِنتُ مُحَمَّدٍ أمُّ أبيكِ .
فَقُلتُ : وَاللّه ِ لَأَنطَلِقَنَّ إلَيها ولَاُخبِرَنَّها ما صُنِعَ بِنا . فَسَعَيتُ مُبادِرَةً نَحوَها حَتّى لَحِقتُ بِها ووَقَفتُ بَينَ يَدَيها أبكي وأقولُ :
يا اُمَّتاه جَحَدوا وَاللّه ِ حَقَّنا ، يا اُمَّتاه بَدَّدوا وَاللّه ِ شَملَنا ، يا اُمَّتاه اِستَباحوا وَاللّه ِ حَريمَنا ، يا اُمَّتاه قَتَلوا وَاللّه ِ الحُسَينَ أبانا .
فَقالَت لي : كُفّي صَوتَكِ يا سُكَينَةُ ! فَقَد قَطَّعتِ نِياطَ قَلبي ، وأقرَحتِ كَبِدي ، هذا قَميصُ أبيكِ الحُسَينِ لا يُفارِقُني حَتّى ألقَى اللّه َ بِهِ (الملهوف : ص ۲۲۰ ، مثير الأحزان : ص ۱۰۴) .