احادیث داستانی جواب بدی با خوبی

برخی اصحاب امام کاظم(ع) از حضرت اجازه خواستند تا دشنام گوی حضرت را به قتل برسانند. اما امام(ع) این کار را نپسندید بلکه با رفتاری محبت آمیز، آن شخص را هدایت کرد و اینگونه به اطرافیان فهماند تا وقتی که بتوان با نرمی کسی را هدایت کرد نوبت به خشونت نمی رسد.

بحار الأنوار ـ عن الحسن بن محمّد عن جدّه عن غیر واحدٍ من أصحابِهِ ـ:

إنَّ رَجُلاً مِن وُلدِ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ کانَ بِالمَدینَةِ یؤذی أبَا الحَسَنِ موسی(ع)ویسُبُّهُ إذا رَآهُ ویشتِمُ عَلِیا، فَقالَ لَهُ بَعضُ حاشِیتِهِ یوما: دَعنا نَقتُل هذَا الفاجِرَ، فَنَهاهُم عَن ذلِک أشَدَّ النَّهی وزَجَرَهُم، وسَأَلَ عَنِ العُمَرِی فَذُکرَ أَنَّهُ یزرَعُ بِناحِیةٍ مِن نَواحِی المَدینَةنِ فَرَکبَ إلَیهِ فَوَجَدَه فی مَزرَعَةٍ لَهُ فَدَخَلَ المَزرَعَةَ بِحِمارِهِ فَصاحَ بِهِ العُمَرِی لا تُوَطِّئ زَرعَنا فَتَوَطَّأَهُ بِالحِمارِ حَتّی وَصَلَ إلَیهِ، ونَزَلَ وَجَلَسَ عِندَهُ وباسَطَهُ وضاحَکهُ وقالَ لَهُ: کم غَرِمتَ عَلی زَرعِک هذا؟

قالَ: مِئَةُ دینارٍ.

قالَ: فَکم تَرجو أن تُصیبَ؟

قالَ: لَستُ أعلَمُ الغَیبَ.

قالَ لَهُ: إنّما قُلتُ: کم تَرجو أن یجیئَک فیهِ؟

قالَ: أرجو أن یجیءَ مِئَتا دینارٍ.

قالَ: فَأَخرَجَ لَهُ أبُوالحَسَنِ(ع)صُرَّةً فیها ثَلاثُمِئَةِ دینارٍ، وقالَ: هذا زَرعُک عَلی حالِهِ وَاللّهُ یرزُقُک فیهِ ما تَرجو.

قالَ: فَقامَ العُمَرِی فَقَبَّلَ رَأسَهُ وسَأَلَهُ أن یصفَحَ عَن فارِطِهِ، فَتَبَسَّمَ إلَیهِ أبُوالحَسَنِ وَانصَرَف.

قالَ: وراحَ إلَی المَسجِدِ فَوَجَدَ العُمَرِی جالِسا، فَلَمّا نَظَرَ إلَیهِ قالَ: اللّهُ أعلَمُ حَیثُ یجعَلُ رِسالاتِهِ.

قالَ: فَوَثَبَ أصحابُهُ إلَیهِ.

فَقالوا لَهُ: ما قَضِیتُک؟ قَد کنتَ تَقولُ غَیرَ هذا

قالَ: فَقالَ لَهُم: قَد سَمِعتُم ما قُلتُ الآنَ، وجَعَلَ یدعو لأَِبِی الحَسَنِ(ع)فَخاصَموهُ وخاصَمَهُم.

فَلَمّا رَجَعَ أبُوالحَسَنِ إلی دارِهِ، قالَ لِجُلَسائِهِ الَّذینَ سَأَلوه فی قَتلِ العُمَرِی أیما کانَ خَیرا ما أرَدتُم أم ما أرَدتُ إنَّنی أصلَحتُ أمرَهُ بِهذَا المِقدارِ الَّذی عَرَفتُم وکفیتُ بِهِ شَرَّهُ. [۱]

بحار الأنوار ـ به نقل از حسن بن محمّد، از جدّش، و او از چند تن از یاران امام کاظم(ع) ـ:

مردی از نوادگان عمر بن خطّاب، در مدینه، امام کاظم(ع) را آزار می داد و هر گاه ایشان را می دید، به علی(ع) دشنام می داد. برخی از اطرافیان امام کاظم(ع) به ایشان گفتند: اجازه بفرمایید این بدکار را به قتل برسانیم.

امام کاظم(ع) آنان را از این کار، به شدّت باز داشت و منع کرد و سراغِ [نشانی] مرد دشنام گو را گرفت. گفته شد در فلان منطقه از مدینه کشاورزی می کند.

امام(ع)، سوار بر مَرکب، به سویش رفت و او را در مزرعه اش دید. با الاغش داخل مزرعه شد. آن مرد فریاد زد: زراعت ما را لگدمال مکن!

امام(ع)، با الاغ از داخل زراعت به سوی مرد رفت تا نزدیک وی رسید. پیاده شد و در کنارش نشست. با او خوش و بِش کرد و به وی فرمود: «چه قدر خسارت بر زراعت تو وارد کردم؟».

مرد گفت: صد دینار.

فرمود: «امید داری چه قدر محصول به دست بیاوری؟».

گفت: غیب نمی دانم.

فرمود: «گفتم چه قدر امید داری؟».

گفت: امید دارم دویست دینار محصول به دست آورم.

امام کاظم(ع) کیسه ای به وی داد که در آن، سیصد دینار بود و فرمود: «زراعت تو بر جایش باقی است و خداوند، آنچه امید داری، به تو روزی می کند».

مرد، به پا خاست و سرِ ایشان را بوسید و خواست تا از تقصیرش درگذرد. امام(ع)تبسّمی کرد و بازگشت.

امام کاظم(ع) به مسجد رفت و مرد دشنام گو را دید که در مسجد، نشسته است. وقتی نگاهش به امام(ع) افتاد، گفت: خداوند، می داند رسالت خود را کجا قرار دهد!

یاران امام کاظم(ع) به سوی آن مرد شتافتند و به وی گفتند: داستان چیست؟ تو تا به حال به گونه ای دیگر سخن می گفتی؟!

مرد گفت: «شنیدید الآن چه گفتم» و شروع به دعا کردن برای امام کاظم(ع) کرد. گفتگوها میان مرد و یاران امام(ع) ادامه یافت. وقتی امام کاظم(ع) به خانه اش بازمی گشت، به اطرافیانش که [پیش از آن،] می خواستند مرد را بکشند، فرمود: «کاری که شما می خواستید انجام دهید، بهتر بود یا آنچه من انجام دادم؟ من با این مقدار پول، کارش را اصلاح کردم و از شرّش در امان گشتم».


[۱]. بحار الأنوار ج ۴۸ ص ۱۰۲، حکمت نامه جوان ص ۱۷۴.