احادیث داستانی مجازات پیش از جرم

امام علی(ع) به صرف اتهام کسی به کار خلاف، او را مجازات نمی کرد.

تاریخ الطبری عن جُندَب:

لَمّا بَلَغَ عَلِیا مُصابُ بَنی ناجِیةَ وقَتلُ صاحِبِهِم، قالَ: هَوَت اُمُّهُ! ما کانَ أنقَصَ عَقلَهُ، وأَجرَأَهُ عَلی رَبِّهِ! فإِنَّ جائِیا جاءَنی مَرّةً فَقالَ لی: فی أصحابِک رِجالٌ قَد خَشیتُ أن یفارِقوک، فَما تَری فیهِم؟

فَقُلتُ لَهُ: إنّی لا آخُذُ عَلَی التُّهَمَةِ، ولا اُعاقِبُ عَلَی الظَّنِّ، ولا اُقاتِلُ إلّا مَن خالَفَنی وناصَبَنی وأظهَرَ لِی العَداوَةَ، ولَستُ مُقاتِلَهُ حَتّی أدعُوَهُ وأعذِرَ إلَیهِ، فَإِن تابَ ورَجَعَ إلَینا قَبِلنا مِنهُ، وهُوَ أخونا، وإن أبی إلَا الاِعتِزامَ عَلی حَربِنَا استَعَنّا عَلَیهِ اللّهَ، وناجَزناهُ، فَکفَّ عَنّی ما شاءَ اللّهُ.

ثُمَّ جاءَنی مَرَّةً اُخری فَقالَ لی: قَد خَشیتُ أن یفسِدَ عَلَیک عَبدُ اللّهِ بنُ وَهبٍ الراسِبِی وزَیدُ بنُ حُصَینٍ، إنّی سَمِعتُهُما یذکرانِک بِأَشیاءَ لَو سَمِعتَها لَم تُفارِقهُما عَلَیها حَتّی تَقتُلَهُما أو تُوبِقَهُما، فَلا تُفارِقهُما مِن حَبسِک أبَدا.

فَقُلتُ: إنّی مُستَشیرُک فیهِما، فَماذا تَأمُرُنی بِهِ؟ قالَ: فَإِنّی آمُرُک أن تَدعُوَ بِهِما، فَتَضرِبَ رِقابَهُما، فَعَلِمتُ أنَّهُ لا وَرِعٌ ولا عاقِلٌ، فَقُلتُ: وَاللّهِ ما أظُنُّک وَرِعا، ولا عاقِلاً نافِعا، وَاللّهِ لَقَد کانَ ینبَغی لَک لَو أرَدتُ قَتلَهُم أن تَقولَ: اِتَّقِ اللّهَ، لِمَ تَستَحِلُّ قَتلَهُم ولَم یقتُلوا أحَدا، ولَم ینابِذوک، ولَم یخرُجوا مِن طاعَتِک؟![۱]

تاریخ الطبری ـ به نقل از جُندَب ـ:

وقتی گزارش سبُک سری بنی ناجیه و کشته شدن بزرگشان به علی(ع) رسید، فرمود: «مادرش بمیرد! چه قدر کم خِرَد و جسور بر خداوند بود! یک بار کسی نزد من آمد و به من گفت: در میان یارانت مردانی هستند که می ترسم از تو کناره گیرند. در باره آنان چه نظری داری؟

به وی گفتم: من بر پایه اتّهام، مجازات نمی کنم و بر پایه گمان، کیفر نمی دهم، و جز با کسی که با من مخالفت ورزیده و دشمنی کرده و عداوتش را آشکار ساخته است، نبرد نمی کنم، و تا او را دعوت نکنم و برایش عذر (دلیل) نیاورم، نبرد کننده با او نخواهم بود. پس اگر توبه کرد و به سوی ما بازگشت، از او می پذیریم و او برادر ماست، و اگر سر باز زد و جز نبرد با ما نخواست، از خداوند بر او مدد جوییم و با او پیکار کنیم. پس آنچه را خدا خواهد از من دور سازد.

بار دیگر نزد من آمد و گفت: می ترسم که عبد اللّه بن وهب راسبی و زید بن حصین، کار را بر تو تباه کنند. شنیدم که نسبت به تو چیزهایی می گویند که اگر بشنوی، رهاشان نمی کنی، مگر آن که آنها را بکشی یا کیفر دهی. پس هیچ گاه آنان را از زندان، رها مساز.

گفتم: در باره آنان با تو مشورت می کنم. تو چه پیشنهاد می کنی؟ گفت: من پیشنهاد می کنم آنها را فرا خوانی و گردنشان را بزنی.

در این هنگام، دانستم که او نه پرهیزگار است و نه خردمند. گفتم: به خدا سوگند، گمان نبرم پارسا و خردمندی سودرسان باشی. به خدا سوگند، سزاوار بود که اگر می خواستم آنان را بکشم، بگویی: از خدا پروا کن؛ چرا خونشان را حلال می دانی با آن که کسی را نکشته اند و با تو به جنگ برنخاسته اند و از طاعتت بیرون نرفته اند؟».


[۱]. تاریخ الطبری: ج ۵ ص ۱۳۱، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۷، ص ۵۵۴.