شدند و ما را بر شتران بىجهاز سوار كردند تا به سوى كوفه ببرند، در آن حالِ غمبار، من با ناراحتى بسيار به جنازههاى عريانى كه در بيابان افتاده بودند، نگريستم و آن صحنه بر من بسى سنگين آمد و اضطراب و ناراحتىِ من بسى فزونى يافت؛ به گونهاى كه نزديك بود از شدّت ناراحتى جان دهم.
شدّت افسردگىِ من به حدّى بود كه عمّهام زينب كبرى متوجّه بدحالىام شد و به من فرمود: اى بازمانده جدّ و پدر و برادرم، مرا چه مىشود كه مىبينم نزديك است از شدّت غم جان دهى؟
من به عمّهام گفتم: چگونه بىتابى نكنم؟ در حالى كه مىبينم سيّد و سرورم حسين و نيز برادران و عموها و عموزادگان و خاندان و وابستگانم همگى، بر خاك غلتيده و در خون غوطهور و برهنهاند و در ميانه صحرا، افتادهاند و اين دشمنان ددمنش، پوشش آنان را هم به غارت بردهاند. ايشان را مىبينم كه كسى كفنشان نكرده و به خاكشان نسپرده و كارى به كارشان ندارد؛ گويا كه از خاندان دشمنان مسلماناناند.
سخنان حضرت زينب (س)
عمّهام زينب به من فرمود: از آنچه مىبينى، بىتابى مكن. به خدا سوگند، تمامى اين حوادث، عهد و پيمانى است كه رسول خدا صلى اللَّه عليه وآله با جدّ و پدر و عمويت بسته است. و نيز خداوند، پيمانى استوار از مردمانى از اين امّت گرفته است، مردمانى كه فرعونهاى زمين آنان را نمىشناسند، در حالى كه آنان در ميان اهل آسمانها، بسى شناخته شدهاند. آن مردمانِ بزرگ و برگزيده، اين پيكرهاى پاكِ پراكنده خونآلود را جمع مىكنند و به خاك مىسپارند. آنان در اين سرزمين، براى تربت پاك پدرت حضرت سيّدالشهداء نشانهاى مىنهند كه اثرش در گذر زمان، هرگز از ميان نمىرود و هرچه پيشوايان كفر و پيروان گمراهى در محو و نابودى آن بكوشند، كوشش ايشان جز بر ظهور و پيدايى آن تربت پاك و بلندى امر آن عزيز، نمىافزايد.