ایثار - صفحه 74

۷۷.الأمالى ، طوسىـ به نقل از ابو سعيد خُدْرى ـ :روزى على عليه السلام گرسنه بود و گفت : «فاطمه! چيزى براى خوردن دارى كه به من بدهى؟» .
فاطمه عليهاالسلام گفت : سوگند به آن كه پدرم را به نبوّت ، مفتخر ساخت و تو را به وصايت ، چيزى كه بشرى آن را مى خورد ، ندارم و از دو روز پيش تا به حال ، غذايى كه به تو داده ام ، غذايى بوده كه خودم و حسن و حسين نخورده ايم و به تو داده ايم!
على عليه السلام گفت : «حتّى آن دو كودك! چرا به من نگفتى تا چيزى برايتان تهيّه كنم؟» .
فاطمه عليهاالسلام گفت : يا ابا الحسن! من از خدايم شرم مى كنم كه از تو چيزى بخواهم كه نمى توانى [تهيّه كنى] .
پس على عليه السلام با اتّكا و اميد به خدا ، بيرون رفت و يك دينار ، قرض گرفت . در حالى كه دينار در دست على عليه السلام بود ، مقداد به وى برخورد . روز بسيار گرمى بود و تابش آفتاب ، سر تا پاى او را سوزانده بود . على عليه السلام ، با ديدن سر و وضع او ، ناراحت شد و فرمود : «اى مقداد! چه چيزى تو را در اين ساعت روز ، بى قرار و آشفته كرده است؟» .
گفت : رهايم كن بروم ـ اى ابو الحسن ـ و از حال و روزم مپرس!
فرمود : «نمى گذارم بروى تا اين كه من هم مثل تو [گرفتارى ات را] بدانم» .
گفت : اى ابو الحسن! تو را به خدا و به خودت ، به راه خويش برو و پرده از حال و روزم بر مدار.
على عليه السلام فرمود : «تو حق ندارى وضعت را از من ، كتمان كنى» .
مقداد گفت : حال كه اصرار دارى ، سوگند به آن كه محمّد صلى الله عليه و آله را به نبوّت و تو را به وصايت مفتخر ساخت ، سختى [و فشار زندگى] مرا چنين آشفته و بى قرار ساخته است . خانواده ام را در حالى ترك كردم كه زمين ، تاب تحمّل آن حال و روز مرا نداشت . پس ، غم زده [از خانه] بيرون زدم و بى هيچ هدفى راهى شدم . اين است حال من!
اشك از چشمان على عليه السلام سرازير شد ، چندان كه اشك هايش محاسنش را تَر كرد . سپس فرمود : «سوگند به همان كه تو به او سوگند خوردى ، مرا نيز در باره خانواده ام بى قرار نكرده ، مگر همان چيزى كه تو را بى قرار كرده است . من ، يك دينار قرض كرده ام . بگير! مال تو باشد» و آن دينار را به مقداد داد و او را بر خويش ، مقدّم داشت.

صفحه از 101