است، قاعدتاً متفاوت است. اين جا به امام شناسى ما برمى گردد. ممكن است يك مبانى خاصّى را ارائه دهيم. مثلاً بگوييم اصلاً وجه امامت اين است كه امام، محدود به شرايط تاريخى است و تعدّدش هم به اين جهت، موجوديت دارد. بنا بر اين، شأنيت حديث، يك چيز خاصّ ديگرى مى شود. اين بحثش يك بحث ديگرى است كه بايد جداگانه مدّ نظر قرار گيرد.
نيلسون در باب فلسفه مسيحى بحثى دارد كه در واقع، سؤال ما شبيه آن است. او در آن جا بحث مى كند آيا فلسفه مسيحى ممكن است؟ اگر ممكن است، چه طور مى شود، چه ترتيبى پيدا مى كند. فرض او اين است كه فلسفه اساسش اين است كه مثل كلام نيست كه مستقل از عقايد باشد بلكه درباره وجود صحبت مى كند و قرار است كه بيان هاى مستقل داشته باشد و روشش هم عقل است؛ آن جا وقتى شما مى گوييد فلسفه مسيحى، چه معنايى پيدا مى كند. آيا فلسفه اسلامى فلسفه مسلمانان مى شود؟ آن جا انسان يك مطلبى را مى بيند، مى گويد مسيحيان براى نگاه كردن به عالم، دريچه اى دارند. مسيحيت، جهان را طور خاصّى مى بيند. اين در رنگ و بوى آن فلسفه هم اثر دارد و همه چيز آن را عوض مى كند و واقعاً هم همين طور است.
بحث ما در اين باره بود كه به تعبير ديگر، آيا مى توانيم جامعه شناسى اى داشته باشيم كه از ديانت ما رنگ گرفته باشد و در درجه بعد از حديث، اثر پذيرفته باشد؟
همان طور كه گفتيم، تا همين سى چهل سال پيش، اين امر اصلاً تصوّر ناشدنى بود يعنى يك چيز بى معنايى بود. مثل اين بود كه يك شعر يا متن ادبى را با يك پارچه مقايسه كنيم يا آنها را با هم جمع كنيم و بگوييم فلان شعر را با يك متر پارچه جمع كرديم! جنس هاى متفاوت، مقياس واحدى ندارند. ولى از حدود سى چهل سال پيش، تجدّد دچار بحران شد، به يك معنا خودش هم به اين بحران كمك كرد و بنيان خودش را سست كرد و ديگر نتوانست آن سلطه اى را كه در حوزه معرفت داشت، حفظ كند. و بگويد شما مجاز نيستيد در حوزه معرفتِ معرفت وارد شويد، فقط همين است كه من مى گويم و هيچ كس ديگر هم نبايد به اين حوزه وارد