واقع، مصداق كامل و اتمّ اين نوع بود كه ما از اين حوزه، مى توانيم گزارش هاى واقع گرايانه نسبت به عالم توقّع داشته باشيم.
امّا حوزه هاى ديگرى نيز وجود دارد كه عمدتاً در حوزه عقل عملى يا حكمت عملى قرار مى گيرند ـو مطابق فهمى كه كانت داشت و در علوم جديد تثبيت شد، حوزه هايى مثل همين ديانت و حديث و نظاير آن ـ كاركردهاى معرفت شناسانه ندارند؛ يعنى هيچ بيان يا گزاره يا قضيه هستى شناسانه اى در مورد عالم واقعيت يا گزاره معرفتى در باب هستى واقعى بيان نمى كنند البته كاركردهاى ديگرى دارند، از جمله اين كه انسان را تحريك كنند يا شوق نسبت به يك چيزى را در او به وجود مى آورند. هرچند معلوم نيست آن قضايا واقعيتى را بيان مى كننديا نه. مثلاً از نظر كانت، قضيه اثبات خدا، هم در حكمت عملى انجام مى گيرد؛ يعنى خدا معلوم نيست باشد يا نباشد ؛ اما بدون او، جهان اخلاقى پايدار نمى مانَد، چون نمى ماند و نمى توان آن را برقرار كرد و زندگى اجتماعى مختل مى شود. بنا بر اين، خدا را هم ما قبول مى كنيم كه هست.
به اين معنى، در واقع، كلّ حوزه دين و ملحقاتش (از جمله حديث) مقوله اى نيست كه بتواند با حوزه علم رابطه داشته باشد. مطابق آن بيانى كه خواهيم كرد، يك فاصله پُرنشدنى بين اين دو حوزه وجود دارد و اين دو، هيچ كدام نبايد با هم تداخل كنند و تداخلشان، در واقع، منشأ انحراف و بحران مى شود؛ يعنى معرفت را دچار مشكل مى كند. اين كه گفته مى شود علم خنثا است، در واقع، ريشه اش همين است. يك علم خنثا از ارزش، در واقع، علم خنثا از همه مقوله هاى حكمت عملى است، هر چه كه هست، از جمله ارزش ها و اين ايده هاى دينى يا نظاير اين، نبايد در اين جا دخالت كند.
مطابق اين فهم، در واقع، كلّ ديانت و از جمله حديث و هر چه كه به حوزه حكمت عملى مربوط مى شود، مادّه خام جامعه شناسى مى تواند بشود نه بيشتر؛ به اين معنا كه جامعه شناسى مى تواند اين را مادّه خام خودش قرار بدهد و با منطق و ابزارهايى كه خودش دارد ـ كه در واقع، همان ابزارهاى علم جديد است ـ واقعيت اين را دربياورد. مثلاً چرا يك چنين