جنگ, متوقّف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند. اكنون بايد دو نفر به نمايندگى از دو سپاه, براساس حكم قرآن, تكليف جنگ را يكسره كنند. امام على(ع) فرمود تا آنان نماينده خود را معين كنند. معاويه, عمرو بن عاص, سياستمدار حرفه اى معروف را معيّن كرد. امام هم كسانى چون عبداللّه بن عباس, مالك اشتر و يا افرادى را كه در هوش و ذكاوت و تدبير و سياستْ همتاى آنها باشند, پيشنهاد كرد; امّا آن جمعيت نادان, ابو موسى اشعرى را كه فردى بى تدبير بود و با امام(ع) ميانه خوبى نداشت, انتخاب و بر نمايندگى او پافشارى كردند و امام را مجبور كردند تا ابوموسى را به مجلس حَكميت بفرستد.
سرانجام, عمرو بن عاص, پس از چند ماه, ابوموسى را فريب داد و با اين بهانه كه براى رعايت مصلحت جامعه مسلمانان بايد على و معاويه, هر دو را از خلافتْ خلع كنيم, آن احمق را بر منبر فرستاد. ابو موسى, امام را از خلافتْ خلع كرد. عمرو بن عاص, بر منبر نشست و گفت: «سخنان ابوموسى را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد. من نيز او را از خلافتْ خلع مى كنم و معاويه را به خلافت, نصب مى نمايم!». مجلس بر هم خورد. مردم به ابو موسى حمله كردند و او به ناچار گريخت.
خوارج كه اين رسوايى را خود به بار آورده بودند, نزد امام آمدند و گفتند: «نفهميديم كه تن به حكميت داديم. هم تو كافر شده اى و هم ما. ما توبه كرديم. تو هم توبه كن!» ۱
امام در اين جا در برابر خواسته آنان, با تمام توان, مقاومت كرد و زيرِ بار اين اعتراف نرفت و در برابرشان ايستادگى كرد.
از اين جا انتقاد شديد اين گروه از امام آغاز شد. هرگاه موقعيتى پيش مى آمد, بخصوص در مجامع عمومى, و حتّى در حضور امام, از او انتقاد مى كردند و به طور علنى عليه او شعار مى دادند كه: «لاحُكمَ إلاّ للّه!».
بنابراين, انتقاد مارقين به امام على(ع) از اين جا آغاز شد كه: چرا او در ماجراى حكمين, به خطاى خود, اعتراف نكرده و از كفر, توبه نكرده است! اين اعتراض, به تدريج, سبب مخالفت سياسى و سپس موجب برخورد مسلّحانه آنان با امام شد.
1.ر.ك: جاذبه و دافعه على(ع), ص۱۱۸ـ۱۲۰.