مى بينيم, از لحاظ تركيب بيانى سخن, به قدرى مستحكم, متين و شسته رُفته است كه با كلمات ديگران ـ اگر يك مقدار انسانْ ممارست كند ـ, قابل تمييز و تشخيص است.
اين افرادى كه اين جور خوش بيان اند, اين جور با ذوق اند و با اين ذهنيت عالى و اين معارف فراوان (كه در ذهن شريفشان هست) حرف مى زنند, اينها از موقعيت ها استفاده مى كنند; از قرائنْ استفاده مى كنند; از استعارات استفاده مى كنند. اين همه نكات وجود دارد. در يك كلام,از لحاظ ابزارهاى فهم معنا, مَنِ مستمع و خواننده وقتى كه مواجه مى شوم با اين سخن, حق ندارم از آن فضاى عالى فصاحت و بلاغت, بيرون بيايم و در يك نگاه عاميانه و با يك ذهن بسته اين را معنا كنم.
يك حديث را يك موقع بنده در خصال صدوق, سال ها پيش ديدم. در زندان كه بودم, اتفاقاً خصال را چون دوست مى داشتم, گفتم كه كتاب خصال را براى من بياوريد. به نظرم سال 1346 بود. توى زندان, خصال را مطالعه كردم. رسيدم به يك حديث. توى زندان, انسان, اعصابش هم يك قدرى آرام نيست. به قدرى اوقاتم تلخ شد از اين حديث, كه گفتم: «اين چه حديثى است كه شيخ صدوق نقل كرده است!». اندكى نگذشت. نمى دانم حالا چه قدر فاصله شد كه ناگهان نكته آن سخن برايم روشن شد. ديدم عجب بيان والايى است. عبارت, حالا درست يادم نيست. مى گويد: «كان على الحسن و الحسين(ع) تعويذان, حشوهما زغب جناح جبرائيل; ۱ حسن و حسين, دو تا تعويذه (بازوبند) داشتند كه در داخل اينها نرمه هاى پرِ جبرئيل بود». خُب, يك وقتْ آدمْ اين را با همين نگاه عاميانه نگاه مى كند, اين جور تصور مى شود كه جبرئيل كه مى آمده خانه پيامبر و مى رفته, پر مى زده مثل مرغ هاى هوا و پرهايش مى ريخته است. حضرت هم براى اين كه اينها اسراف نشود, جمع كردند و دو تا بازوبند درست كردند. آدم, اول به ذهنش اين مى آيد.