موجود است بما هو موجود بدون خصوصيتى زائده بر موجوديت ؛ چه حقيقت او عين وجود است و ماهيت غير وجود از او منتفى است ، پس هيچ خصوصيتى ديگر در او نتواند بود ؛ چه همه خصوصيت ها فرع ماهيت زائده بر وجود است كه در واجب منتفى است ، پس در واجب الوجود امرى كه منافى اتصاف به كمالات باشد متحقق نتواند بود .
و در مقام خود مبرهن است كه هر چه ممكن باشد اتصاف واجب الوجود به او ، واجب است اتصاف واجب الوجود به او ، و الاّ لازم آيد كه در واجب الوجود جهتى بالقوه باشد و آن محال است ، پس واجب الوجود متصف باشد به كمالات مذكوره . پس به هيئت شكل اول گوييم : واجب الوجود موجود است بما هو موجود ، و هر چه موجود است بما هو موجود ، صحيح است اتصاف او به كمالات وجود ؛ نتيجه دهد كه پس واجب الوجود صحيح است اتصاف او به كمالات وجود . بعد از آن گوييم : كمالات مذكوره صحيح است اتصاف واجب الوجود به او ، و هر چه صحيح است اتصاف واجب به او ثابت است بالفعل از براى او ؛ نتيجه دهد كه : پس كمالات مذكوره ثابت است بالفعل براى واجب الوجود و هو المطلوب .
و چون طريق ثبوت صفات كمال را در واجب الوجود دانستى و آن كمال بودن اين صفات است ، توانى دانست كه ذات واجب در اتصاف به اين صفات واقع است بر اكمل اَنحاى اتصاف شى ء به صفت ، چنان كه واقع است بر اكمل انحاى اتصاف شى ء به وجود ؛ و وجه اكمليت در اتصاف ، آن است كه ذات او در اتصاف به اين صفات محتاج نباشد به قيام صفتى زائده بر وى ، بلكه ذات به ذات خود متصف باشد به مفهومات اين صفات ، به اين معنى كه اثرى كه در غير واجب تعالى مترتب شود بر ذات به سبب قيام صفتى به وى ، آن اثر مترتب شود در واجب تعالى بذاته بدون حاجت به قيام صفتى به او ، پس صفات واجب عين ذات او باشد ، چنانچه وجود عين ذات اوست .
و تقرير دليل بر اين مطلب به طريق قياس استثنايى آن است كه گوييم : هر گاه عينيت صفت كمال باشد نظر [ به ] زيادتى صفت ، بايد كه صفات واجب عين ذات او