به «سيره نگارى» يا علم سيره نويسى ترجمه كند؛ با اين توجيه كه در اين علم نيز از صفات و احوال رسول خدا سخن مى رود. اصولاً كار مترجم، محدوديت خاص خود را دارد و نبايد به اين تفننها مجال داد.
چهار. در خود متن، قرينه اى كه چنين تعبيرى را روا بدارد و به مترجم اجازه دهد كه الله را به الهيات ترجمه كند، وجود ندارد. امام على، به زبانى ساده و روشن مى گويند هيچ كس مانند پيامبر از خدا خبر نداده است. در نتيجه، نمى توان از متن به نفع اين ترجمه سود جست.
پنج. اين ترجمه در سنت ترجمانى ما جايى ندارد و مترجم نيز شاهدى براى چنين گزينشى به دست نداده است.
شش. ترجمه اللّه به الهيات، به جاى آن كه به فهم متن كمك كند، عملاً خواننده ناآشنا به زبان عربى را وارد عرصه هايى مى كند كه درست بر خلاف فضاى معنايى متن اصلى است و اين كار ديگر ترجمه به شمار نمى رود. مترجم موظف است كه همان معناى موجود در متن اصلى را به زبان مقصد منتقل سازد، نه آن كه بر آن معنايى زايد بر متن بيفزايد و اين كارى است كه با تغيير الله به الهيات در اينجا صورت گرفته است.
آنچه مترجم را در اينجا بدين كار برانگيخته است، باورها و پيش فرضهاى خاصى است كه در باب فلسفه، الهيات، فلسفه يونان و نسبت دين با فلسفه دارد. ايشان با اين فرض كه راه دين از فلسفه جداست و تأكيد بر بى نيازى دين از فلسفه و طرح مقوله عقل خود بنياد دينى، به سراغ متن فوق رفته و آن را به گونه اى ترجمه كرده است تا با اين مفروضات سازگار افتد و براى انديشه ها و نظرات خود شاهدى از متون دينى به دست دهد. نگاهى مجدد به اين ترجمه و توضيحات درون پرانتز شاهد اين ادعاست. تعبير «الهيات مستغنى»، در اين متن كاركرد خاصى دارد؛ يعنى با بودن آن ديگر نيازى به فلسفه و الهيات، به ويژه از نوع بشرى آن نيست. در اينجا ايشان دست به كارى زده است كه در فرهنگ ايشان نوعى تأويل به شمار مى رود؛ يعنى اللّه را به الهيات تأويل برده است و آن گاه آن را مقدمه اى براى نقد فلسفه و الهيات انسانى قرار داده است. اهميت اين مسئله هنگامى آشكارتر مى شود كه اين قطعه در بستر خود كتاب ديده و خوانده شود. در آن جا نويسنده، از اين نقطه عزيمت مى آغازد كه راه منحصر رسيدن به حقايق دينى، تفكيك دين از فلسفه است. سپس اين قسمت را از نهج البلاغة نقل و به سبك فوق ترجمه مى كند و بر اساس اين ترجمه، نتايجى مترتب مى سازد كه يكى از آنها بى نيازى از فلسفه است و سپس تأكيد بر اين كه كسى كه از كمترين مرتبه عقل برخوردار باشد، عقل را مساوى فلسفه نخواهد دانست و آن گاه اين مسئله مطرح مى شود كه فلسفه بى اعتبار است و كسانى مانند ابن خلدون آن را مغاير ظواهر شرع دانسته اند و نكاتى از