ولايت نامه اميرالمؤمنين علیه السلام - صفحه 286

خود را معاف نخواهم داشت» .
چون امير عاجزنواز اين نوازش فرمود ، رعد تسلّى شده ، شروع در شرح راز نمود وگفت : «خسرو ، پادشاه شارقيه كه عمّ من است ، حِصّه اى از ولايت يمن به من داده بود ومرا به حكومت آن ولايت فرستاده . چون ايّام دورى ومفارقت ضرورى متمادى گشت ، آرزوى ملاقات خويشان وحصول مواصلت ايشان در خاطر من گذشت . تهيه اسباب راه نموده ، متوجّه درگاه گرديدم وبعد از قطع مسافت به در آن شهر وحصار رسيدم . اتفاقا خسرو در آن هفته به عزيمت شكار بيرون رفته بود وهنوز مراجعت ننموده ، چون به نزديك قلعه رسيدم ، ديدم كه جماعتى از پياده وسوار از درِ حصار بيرون آمدند وبعد از ايشان ، غلامان زرّين كمرِ سيم اندام وكنيزان سَمَن سيماى دل آرام . ( نظم ) :

غلامان به طوق وتاج زرّينچو رَسته نخل زر از خانه زين
كنيزان دل آشوب دل آراصنوبر قامتان ماه پيما
واز عقب ايشان ، دختران ملايك منظرِ خورشيدپيكر ، همه با پيراهن هاى ياقوت وگوهر ومستغرق در بحر زر وزيور . ( شعر ) :

از ايشان هر يكى ماه منيرىبه خوبى ولطافت ، بى نظيرى
ودخترى در ميان ايشان[ بود ] . به نظر اين خاطر پريشان درآمد كه خورشيد عالمگير از شعشعه جمال بى نظيرش در پسِ پرده حجاب مى نشست وماه منير از انفعال رخسار دلپذيرش در زير سحاب ، متوارى مى گشت . ( نظم ) :

ز جوى شهريارى آب خوردهز سرو جويبارى آب برده
ز بستانِ ارَم رويش نمونهدر او گل ها شكفته ، گونه گونه
وآن جمع ، پروانه وار كه به گرد شمع برآيند ، آن گوهر يك دانه را در ميانه داشتند ، وچه جاى باد صبا وشمال ، كه خيال هيچ پريشانْ حال را نيز پيرامُن سرادقات جاه وجلال او نمى گذاشتند :
پرى رويان به جان كرده پسندشرگِ جان ساخته تعويذْ بندش
همين كه نظر بر جمال او انداختم ، ديگر از بى طاقتى ، خود را نشناختم . ( شعر ) :

زدل صبر وزجان آرام من رفتشكيب از جان نافرجام من رفت
واو نيز كه از دور اين عاشق رنجور را ديد ، جاذبه شوق محبّت ، عنان سمندش گرفته ، به جانب اين مستمند كشيد ، خويشى وقرابت را بهانه ساخته وطوق منّتى به گردنِ جان اين ناتوان انداخته ، ملايمت بسيار نمود وملاطفت بى شمار اظهار فرمود وبعد از مكرمت بى نهايت ، عنان گردانيده ، سايه عاطفت بر سر قصر و منظرى كه در بيرون شهر داشت ، انداخت واين آهوى تيرخورده را در بيابان حيرت ، سرگردان ساخت . ( بيت ) :

لطف بى حد نمود و زود برفتدر من آتش زد وچو دود برفت
روز ديگر كه خسرو از شكار مراجعت نمود ، اين ديوانه از خرد بيگانه را به ملاقات مشرّف فرمود وچون در مجلس او خود را از هوش وخرد بيگانه يافتم ، به بهانه رنج راه رخصت گرفته ، بگوشه خانه شتافتم وچندين مدّت در اين محنت با گريه وسوز شب ها به روز آورده . ( نظم ) :

ز هجر آن پرى رو بر سر خود خاك مى كردمگريبان صبورى در فراقش چاك مى كردم
بعد از آن كه عمر وزندگانى در عشق او باختم ، معتمدى را به استدعاى مناكحتش به خدمت عم روانه ساختم . آن شخص باز گشته ، خبر آورد كه چون خسرو اين حكايت شنود ، گفت : مراسم اين معنى در خاطر گذشته بود ؛ امّا بداند كه هر كه به سمصاهرت من راغب ودختر مرا طالب است ، به طلب كابين او كه سر على بن ابوطالب است ، مى بايد شتافت تا شَرَف مصاهرت من تواند يافت . رعد چون از مبارزان ودلاوران اين ديار است وچنين شهرت يافته كه تنها مقابل با هزار سوار است ، مى بايد كه بى خيل و حَشَم ، بدان حدود شتابد وبعد از فيصل آن مهم ، مدّعايى

صفحه از 303