۱۲۵۵.تاريخ الطبرىـ به نقل از حكيم بن جابر ـ: على عليه السلام به طلحه فرمود : «تو را به خدا ، مردم را از عثمانْ باز دار!» .
[ طلحه] گفت : به خدا سوگند ، اين كار را نمى كنم تا اين كه بنى اميّه به سوى حق باز آيند .
۱۲۵۶.تاريخ المدينةـ به نقل از كلبى ـ: عثمان به دنبال على عليه السلام فرستاد و او را سلام رساند و گفت : فلانى (يعنى : طلحه) مرا با تشنگى از پاى در آورْد! كشتن با اسلحه ، زيباتر از كشتن با تشنگى است .
على عليه السلام بيرون آمد و در حالى كه به دست مِسوَر بن مَخْرَمه تكيه داده بود ، بر طلحه وارد شد . طلحه تير مى انداخت و پيراهن هراتى به تن داشت . چون على عليه السلام را ديد ، از بالاى جايگاه ، كنار رفت و به او خير مقدم گفت .
على عليه السلام به او فرمود : «عثمان به من پيام داده كه او را با تشنگى از پاى در آورده ايد و اين نيكو نيست و من دوست دارم كه به او آب رسانده شود» .
طلحه گفت : به خدا سوگند ، پذيرفته نمى شود . حتّى اگر تو بگويى ، نمى گذاريم او بخورد و بياشامد .
على عليه السلام فرمود : «گمان نمى كردم كه با كسى از قريش درباره چيزى گفتگو كنم و او نپذيرد» .
گفت : به خدا سوگند ، اين كار را نمى كنم و تو ـ اى على ـ در اين باره كاره اى نيستى .
پس ، على عليه السلام خشمگينانه برخاست و فرمود : «به زودى خواهى دانست كه من در اين باره كاره اى هستم يا نه ...» . ۱
على عليه السلام در حالى كه دست بر شانه مِسوَر داشت ، بيرون آمد و چون به خانه اش رسيد ، به مسور رو كرد و فرمود : «آگاه باش كه به خدا سوگند ، [ طلحه] به عقوبتش مى رسد و منافعش براى ديگران است و دستانش از آن ، تهى مى ماند و ...» .
امام عليه السلام پسرش را با مشك آب به سوى عثمان روانه كرد .
ر . ك : ص 273 (شكستن توبه و پيمان) .