و كتابهاى تاريخى فارسى (مثل ناسخ التواريخ) را بسيار مطالعه مى كردم؛ همين طور كتابهاى مرحوم مجلسى را و معراج السعاده مرحوم نراقى را كه در اخلاق است. خلاصه هر چه را در گوشه و كنار پيدا مى كردم، مى خواندم. حتّى همانجا در شهر خودمان، شرح الفيه ابن هشام و برخى ديگر از مقدّمات علوم دينى را نزد دو نفر از علماى منطقه خواندم. ۱
در آغاز جوانى به دلم افتاد كه براى تحصيل علوم الهى، به نجف بروم. نوزده ساله بودم كه در يك زمستان سرد و پر باران، با پاى پياده و با پنج هزار (پنج ريال) پول، به قصد هجرت به نجف، راهى شدم. آن روزها مردم نوعاً با اسب و قاطر و شتر مسافرت مى كردند و تهى دستها كه چارپايى هم نداشتند، پياده مى رفتند.
در راه بوشهر، در دامنه كوهى، عدّه اى از يهودى ها ساكن بودند. بعضى از آنها كه پيشه ور دوره گرد بودند، وقتى فهميدند من قصد عراق دارم، گفتند: «مبادا بروى! ما تازه از آن مناطق آمده ايم. آب، تمامى راهها را بسته است…». اوّل، كمى ترسيدم. ولى بعد به قرآن استخاره كردم كه بروم، خوب آمد و حركت كردم. روزهاى متمادى در راه بودم تا به بوشهر رسيدم.
از بوشهر، با يك كشتى بارى به خارك رفتم. چند روزى آنجا بودم تا توانستم با كشتى ديگرى ـ كه آن هم بارى بود ۲ ـ خودم را به آبادان برسانم. آن روزها براى رفتن به عراق، تذكره لازم بود كه من نداشتم و پولش را هم نداشتم. اين بود كه مدّتى حدود چهل روز در آبادان ماندم تا نهايتاً كتابفروشى كه در اين مدّت با او آشنا شده بودم، ترتيب سفر مرا (به همراه يكى از كاروانها) داد. با آن كاروان، به بصره و فرداى آن روز به كربلا رفتم و به زيارت اباعبدالله الحسين(ع)
1.مرحوم شيخ حسين رفيعى و مرحوم شيخ رئيس احمد رستگار (كه ايشان مرا به تحصيل علوم الهى تشويق و ترغيب كرد).
2.در آن روزگار، كشتى هاى اين مسير، مسافربرى نبودند و مردم با همين كشتى هاى بارى سفر مى كردند.