صَنَم هندوها
مادّى : خداى تو كه ديده نمىشود ، مانند صنم مقنع هندوهاست . در هندوستان يك بت وجود دارد كه جلوى آن ، يك پرده كشيدهاند و هيچ كس آن بت را نمىبيند و متولّيان ، به هندوها مىگويند : آن بت هرگز خود را به افراد نشان نمىدهد ؛ زيرا مىداند كه پس از ديدنِ او فوراً خواهند مُرد .
تو مىگويى كه اين جهان را خدا آفريده است، آن هم خدايى كه ديده نمىشود و صدايش را نمىتوان شنيد و فقط يك نفر ، صداى او را شنيده و آن هم پيامبر است .
پيدايش خود به خودى هستى
مادّى : ولى من مىگويم كه جهان را كسى نيافريده و به خودى خود به وجود آمده است .آيا علف صحرا را كسى مىآفريند ؟ آيا مورچه و پشه را كسى مىآفريند؟ ... مگر نه اين است كه اين موجودات به خودى خود به وجود مىآيند ؟
من فريب تو را نمىخورم و افسانهات را درباره خدايى كه ديده نمىشود ، نمىپذيرم . من خدايى را مىپرستم كه بتوانم با دو چشم خود ، او را ببينم و با دو گوش خود ، صدايش را بشنوم و اگر صدا ندارد ، با دو دست ، او را لمس نمايم .
چرا تو با اين افسانهها مردم را گمراه مىكنى و چرا نمىگذارى كه مردم ، واقعيت را بپرستند ، نه افسانه را ؟
آفريدگار، ما هستيم، نه خدا . من ، خداى خود را با دستهايم مىتراشم و به وجود مىآورم و تو ، خداى خود را از پندارت به وجود مىآورى !