جاى پرسش نيست!
گفت : پسرم! اين چه سؤالى است؟ چيزى را كه مىبينى ، چگونه در بارهاش مىپرسى؟
گفتم : سؤال من ، همين گونه است .
پرسشهايى به ظاهر احمقانه
گفت : بپرس ، پسرم! هر چند پُرسشت احمقانه است .
گفتم : پاسخ سؤالم را بده .
گفت : بپرس .
گفتم : آيا چشم دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن ، چه مىكنى؟
گفت : با آن ، رنگها و اشخاص را مىبينم .
گفتم : آيا بينى دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن ، چه مىكنى؟
گفت : با آن ، بوها را استشمام مىكنم .
گفتم : آيا دهان دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن، چه مىكنى؟
گفت : با آن ، مزهها را مىچشم .
گفتم : آيا گوش دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن ، چه مىكنى؟
گفت : با آن ، صدا را مىشنوم .
گفتم : آيا دل دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن، چه مىكنى؟
گفت : به وسيله آن، آنچه را بر اين اندامها و حواس، وارد مىشود، تمييز مىدهم .
گفتم : آيا با وجود اين اندامها ، از دل، بىنيازى نيست؟
گفت : نه .
گفتم : چگونه نه، در حالى كه اين اندامها صحيح و سالم هستند؟