را گروهى متمايز از آن جريان مطرودْ معرفىكنند كه با وجود برخى تشابهها، تفاوتهاى بسيار جدّىاى نيز بخصوص در زمينه عقايد حسّاسيّت برانگيزشان با آنها دارند.
چيزى كه در فرضيّه سوم مطرح مىشود، مبتنى بر حقيقت پيشگفته است. بر اساس اين فرضيّه، طرح اصطلاح ناآشناى «شيعه اصوليّه»، همين كاركرد را داشته است. اماميان، مجبور بودند شمارى از عقايد سنّتى اماميّه همچون مسئله تبرّى را - كه به آنان نسبت داده مىشد - نفى كنند و خود را مبرّى از آن باورها اعلام كنند.۱ امّا با توجّه به اين كه ردّ پاى اين باورها در ميان آثار برخى اماميان متقدّم، موجود بود و از سوى ديگر، هنوز اماميانى بودند كه همسان بودن عقايدشان با پيشينيانشان در اذهان مردم نهادينه شده بود، چنين نفيى براى جامعه، باورپذير نبود. از اين رو، آنان مجبور شدند خود را به عنوان گروه جديدى از شيعيان اماميّه معرّفى كنند و اعلام كنند كه اين عقايد براى شاخههايى از اماميّه همچون غلاة و اخباريّه بوده است كه منقرض شدهاند و يا دست كم در اقليّت محدود هستند.
پس از ردّ دو فرضيّه پيشين و همچنين نداشتن دليلى در دست براى ردّ اين فرضيّه، خواه ناخواه، فرضيّه سوم به عنوان يك فرضيّه محتمل و قريب به يقين، جايگاه خود را حفظ مىكند؛ ولى نگارنده، در عين حال تلاش مىكند كه شواهدى بر صحّت اين فرضيّه نيز ارائه كند. يكى از اين شواهد، تقيّهاى بودن گفتمان كتاب نقض است كه به طور تفصيلى بدان پرداخته خواهد شد. در نهايت هم براى تبيين بهتر مدّعاى نگارنده، ارتباط مفاد فرضيّه سوم با دو فرضيّه ديگر را بيان مىكنيم.
1.ادّعاى مطرح شده در اين فرضيّه، در گام اوّل، هيچ توضيحى در اين خصوص نمى دهد كه آيا اين نفى، تقيّهاى بوده است و يا واقعاً عبد الجليل و همسلكانش چنين اعتقاداتى نداشتهاند. اين فرضيّه، فقط تأكيد مىكند كه در جامعه آن روز، برخى عقايد منتسب به اماميّه، به يك اتّهام اجتماعى براى آنان تبديل شده بود. لذا آنان آن عقايد را از خود نفىكردند. اگر واقعاً بدان باور نداشتهاند، بسيار طبيعى است كه آن را نفى كنند و اگر باور داشتهاند، ضرروت تقيّه، اقتضا مىكرده است كه آن را نفى كنند. فرضيّه سوم مىگويد: جعل اصطلاح «شيعه اصوليّه»، راهبردى بود كه اين نفى را براى جامعه، باورپذير مىكرد.