دچار ملالت مى شوند. روايت بالا، اين مسأله را هدف قرار داده و بر آن است تا اين ويژگى منفى را از افراد دور سازد. سؤال اين است كه چرا چنين حالتى رخ مى دهد و امام عليه السلام با چه روشى در صدد رفع اين مشكل برآمده اند؟
كليد واژه اصلى و مركز ثقل حديث در اين مسأله، واژه «نعمت» است. پس از آن نيز دو كليد واژه فرعى وجود دارد: يكى اغتنام و ديگرى عدم ملالت. اكنون مى توان حركت معكوس را آغاز نمود.
از اين كه حضرت مركز ثقل درمان ملالت (فلاتملوها) را نعمت بودن نياز مردم (نعمة من اللّه ) قرار داده، ۱ معلوم مى شود علت ملالت، «نقمت دانستن» حوايج مردم است. كسى كه نياز مردم را به خودش نقمت (ضد نعمت) بداند، آن را خسارت (ضد اغتنام) ارزيابى مى كند و در نتيجه، ملول مى شود. طبيعى است كه براى درمان (يعنى ملول نشدن) بايد عكس عمل كرد؛ يعنى بايد نياز مردم را نعمت بداند. كسى كه نياز مردم را نعمت بداند، آن را غنيمت مى شمرد و در نتيجه، از آن ملول نمى گردد. بر همين اساس امام عليه السلام به بيان واقعيت (نعمت بودن نياز مردم) مى پردازد تا با توجه پيدا كردن مردم به آنها احساس ملول شدن از بين برود. با توجه به اين اطلاعات مى توان به تدوين نتايج پرداخت و نظريه دين در باب علت ملالت را تبيين نمود.

نمونه دوم
۲.امام صادق عليه السلام خطاب به ابوبصير مى فرمايد:يا ابا محمّد! اذكر تقطع اوصالك فى قبرك و رجوع احبابك عنك إذا دفنوك فى حفرتك و خروج بنات الماء من منخريك و أكل الدود لحمك؛ فان ذلك يسلّى عنك ما أنت فيه.
ابوبصير مى گويد : «به خدا سوگند هيچ گاه مرگ را ياد نكردم، مگر آن كه اندوهى را كه از امر دنيا داشتم، تسكين يافت». ۲
مسأله اى كه اين حديث بدان پرداخته، كاهش فشار روانى است. مردم در طول زندگى خود به دلايلى دچار فشارهاى روانى مى گردند كه بايد آن را تسكين داد. روايت ياد شده، اين مسأله را هدف
1.ر روايات ديگرى نيز اين حقيقت آمده است؛ مثلاً در روايتى از امام حسين عليه السلام نيز آمده است: ان حوائج الناس إليكم من نعم اللّه عليكم، فلا تملوها(بحار الانوار، ج۷۴، ص۳۱۸، ح۸۰) و در روايتى ديگر از امام صادق عليه السلام واژه «خير» به كار رفته است: اتقوا اللّه و لا تملوا من الخير و لا تكسلوا فإن اللّه ـ عزوجل ـ و رسوله صلى الله عليه و آله لغنيان عنكم و اعمالكم و أنتم الفقراء الى اللّه ـ عزوجل ـ، و إنما أراد اللّه ـ عزوجل ـ بلطفه سبباً يدخلكم به الجنة (بحار الانوار، ج۶۹، ص۴۰۶).
2.لكافى، ج۳، ص۲۵۵، ح۲۰.