۱۴۹.المصنَّف، ابن ابى شيبهـ به نقل از طارق محاربى ـ: در بازار ذوالمجاز ، در حالى كه سرگرم فروش كالايى بودم ، پيامبر خدا را ديدم كه جُبّه اى قرمز رنگ پوشيده بود و در حال عبور ، با صداى بلند مى گفت : «اى مردم! بگوييد كه هيچ خدايى جز اللّه نيست ، تا رستگار شويد» . 
 مردى از پىِ او سنگ مى انداخت و قوزك ها و پشت پاشنه هاى پاى ايشان را خونى كرده بود و مى گفت : اى مردم! به حرفش گوش ندهيد، او دروغگوست. 
 پرسيدم : اين كيست؟ 
 گفتند : جوانى است از طايفه عبد المطّلب . 
 پرسيدم : اين مرد كه در پىِ او مى رود و سنگ مى زند ، كيست؟ 
 گفتند : اين ، عمويش عبد العُزّى (ابولهب) است .
  ۱۵۰.تاريخ دمشقـ به نقل از منيب ـ: در زمان جاهليّت [كه هنوز اسلام ، فراگير نشده بود] ، پيامبر خدا را ديدم كه مى فرمود : «اى مردم! بگوييد كه هيچ خدايى جز اللّه نيست ، تا رستگار شويد» . 
 اما بعضى به صورت او آب دهان مى انداختند و بعضى بر رويش خاك مى پاشيدند و بعضى دشنامش مى دادند. در اين هنگام، دختركى قدح آبى آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله صورت و دست هاى خود را شست و فرمود : «دختركم! صبور باش و براى مغلوبيّت و خوارىِ پدرت ، اندوهگين مباش» . 
 من پرسيدم : اين دخترك كيست؟ 
 گفتند : زينب است ؛ دختر پيامبر خدا كه دختركى نوجوان بود.
  ۱۵۱.صحيح البخارىـ به نقل از ابن مسعود ـ: انگار پيامبر خدا را مى بينم كه داستان پيامبرى از پيامبران را به نمايش مى گذارد كه قومش او را زدند و خونين كردند و او خون را از چهره اش پاك مى كرد و مى گفت : «بار خدايا! قوم مرا بيامرز ؛ زيرا آنان نادان اند» .