احاديثي درفضيلت امام علي(ع)؛ برگزيده از «المقصدالاقصي» - صفحه 213

اميرالمؤمنين قصيده عربى از قصايد اخطب الخطباء ابوالمؤيد موفق احمد المكى آورده است و التزام ترجمه او خالى از تكلّف نيست و اتباع اسلوب عربى در فارسى بى شائبه تعسّف، نى، و منقبت حضرت اميرالمؤمنين و محمِدَت آن جناب خطير به هر كسوتى طراوتى ديگر و به هر زبانى حلاوتى ديگر دارد و دعاگويى و ثناجويى آن حضرت بر فصحاى قرون ماضيه و بر بلغاى اقوام سالفه منحصر نيست.
آن مفخر اخيار و ساقى ابرار را در گوشه هر ميكده اى مستى است و در بُن هر خُم، مى پرستى. بيت:

جام ده ساقى و بين از خم مگر گر بنگرى
در بُن هر خُم به هر ميخانه يابى تو خمى
چه كم ارمى به دور چشم مستش،كه در هر گوشه اى ميخانه اى هست. اگر رندى مست شد مستى ديگر هشيار شد و اگر مستى در خواب رفت مستى ديگر بيدار كرد.
بيت:

مطرب چرا بيكار شد ساقى چرا هشيار شد
مستى اگر در خواب شد چشمى ديگر بيدار شد
سنّت الهى ـ جل جلاله ـ چنان جارى شده كه هرگز اين دريا، بى گوهر و اين باغ، بى ثمر نماند و اگر درّى ناچيز شود، درّى ديگر جاى او بيارايد و اگر ثمرى به آخر رسد، ثمرى ديگر بيارايد. بيت:

درين باغ هر دم برى مى رسد
يكى مى برد ديگرى مى رسد
بخشنده بنده نواز و بخشاينده بى نياز از خزانه رحمت و ميخانه حكمت، جامه پوشانيده و جامى نوشانيده كه هرگز دو جامه به هم باز نخواهد و از دو جام يكى به يكى نماند، هر جامه را طرازى ديگر است و هر جام را اهزازى ديگر. هر گلى را طراوتى ديگر است و هر شِكرى را حلاوتى ديگر، هر شاهدى را عشوه اى ديگر است و هر شرابى را نشوه اى ديگر. بيت:
هر صدفى را گهرى داده اند
هر شجرى را ثمرى داده اند
نه قابل آن عربى مغز بود و نى ما پوست؛ نه ما همه هيچيم و هر چه هست همه اوست؛ نه ما مسيم و او كيميا و نه ما خاكيم و او توتيا. اگر عربى را فصاحتهاست امّا فارسى را نيز ملاحتهاست، در دُرج ما نيز گوهرهاست و در برج ما نيز اخترهاست.
ما را نيز از خوان محبّت شاه بخشى است و لايق ميدان منقبت او رخشى، لاجرم قصيده اى از مناقب آن جناب خطير هم از نتايج طبع اين فقير ايراد كرده شد و قصيده اين است. بيت:

اى دور مانده از حرم كبريا سوى وطن رجوع كن از خطّه خطا
در خارزار انس چرا مى برى به سر چون در رياض، انس بسى كرده اى چرا؟
بگذر زدلق كهنه فانى كه پيش ازين بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از كوچه حدوث، قَدم گر برون نهى گويد ز پيشگاه قِدم حق كه: مرحبا!
بزداى رنگ غير به غيرت ز روى دل كايينه دل است نظرگاه پادشا
آيينه را ز آه بود تيرگى وليك از آه صبح آيينه دل برد صفا
كبر و ريا گذار و قدم در طريق نه تا راه باشدت به سر كوى كبريا
بيگانه شو زخويش و ……… تا جان شود به حضرت جانانت آشنا
تا كى ضلال تفرقه، جوياى جمع شو كز نور جمع، ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستى موسوم تو بلاست هان نفى كن بلاى وجود خودت بلا
تا تو به حرف«لا» نكنى نفى هر دو كون تو از كجا و منزل«إلا الله» از كجا؟
مقصود هفت چرخى و سلطان هشت خلد اى پنج نو به كوفته در دار ملك«لا»
از پنج حس و شش جهت آن دم كه بگذرى «لا» در جهاز بالش وحدت كشد تورا
عشق است پيشواى تو در راه بيخودى بس واگريز از خودى و جوى پيشوا
در جان چو سوز عشق نباشد كجا بود مشكات دل ز شعله مصباح دين ضيا
آن شهسوار بر سر ميدان عاشقى جولان كند كه از همه عالم شود جدا
مهميز شوق چون برنا بر براق عشق از سدره نطع سازد و از عرش متّكا
از كام خويش بگذر و راه رضا سپر زيرا كه از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مرا و خويش به دلبر گذاشتى هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سيراب شد چنانك ديگر تشنگى نديد هر كس راه يافت به سر چشمه رضا
گر آرزوى شاهى ملك رضا كنى پيوسته باش بنده درگاه مرتضى
سردار دين احمد و سردار اهل فضل سالار اهل ملّت و سلطان اصفيا
آن ماحى ضلالت و حامى دين حق آن والى ولايت جان، شاه اوليا
داماد مصطفاى معلاّ على كه هست خاك درش ز روى شرف، كعبه علا
روح الامين امانت او كرده اقتباس روح القدس گرفته ازو زينت و بها
آدم خلافت است و براهيم خُلّت است چون نوح متقى است هم از قول مصطفى
موسا است در … و عيسا است در ورع جمشيد در جلالت و احمد در اصطفا
بگذار احولى و ببين كيست جز على مجموعه جميع كمالات انبيا
گر زانك نصّ«نفسك نفسى» شنيده اى ذاتى كه اصطفاست همان عين ارتضا
بشناس سرّ آيت دعوت به ابتهال آنجا كه گفت:«انفسنا» حضرت خدا
تا همچو آفتاب شود بر تو منكشف كين مرتضاست نفس محمّد در اجتبا
او را ولايتى است به تخصيص از اله كان را بيان همى كند ايزد به«انّما»
اى آستين دولت تو منشأ مرادوى آستان حرمت تو قبله دعا
بر تارك جلال تو تاج«لعمرك» است بر قد كبرياى تو ديباج«لافتا»
گرچه يگانه اى و تو را نيست ثانى ثانىِ تست حضرت عزّت به«هل اتى»
نى نى چه حاجت است به تخصيص، هرچه حق گفت از براى احمد مرسل گه ثنا
اى جمله ثنا به حقيقت ثناى تست جان تو جان اوست، بدن گرچه شد دوتا
اى اوليا زخرمن جود تو خوشه چين وى اصفيا زگنج عطاى تو با نوا
هم عقل را معلّم نطقت شده اديب هم روح را مفرّح خلقت شده سبا
با راى روشنت چه زند ماه آسمان در جنب آفتاب چه پرتو دهد سها
يادى نكرد هيچ كس از خواجه خليل چون فضل تو گشاد سر سفره سخا
با اين همه نعيم و چنين بخشش عظيم آخر روا بود من بيچاره ناشتا
عمرى است تا حسين جگر خسته مانده است در دست نفس اهل گرفتار صد بلا
در كرب و در بلا، صفت ابتلاى من شاها همان حديث حسين است و كربلا
امروز دست گير كه از پا فتاده ام آخر نه دست من تو گرفتى به ابتدا
روى نياز بر در فضلت نهاده ام اى خاك آستان تو بهتر زكيميا
چون در برآستان تواَم بر اميد باز بارى بگو كه: حلقه به گوش منى درآ
كوه ارادتم متزلزل نمى شود لوبسّت الجبال و لودكّت السما
ختم اللّه تعالى لنا بخير و غفر لنا و وهب لنا شفاعة رسوله و اهل بيته صلّى اللّه عليه و على آله اجمعين.

صفحه از 209