شعر جلال الدين مولوى در مدح امام علی(ع)

شعر جلال الدين مولوى در مدح امام علی(ع)

شاعر قرن هفتم

جلال الدين محمّد بن بهاء الدين محمّد ، مشهور به مولانا و مولوى ، در سال ۶۰۴ ق ، در بلخ به دنيا آمد . وى همراه پدرش به درخواست سلطان علاء الدين كيقباد به قونيه رفت و در سال ۶۴۲ ق ، با شمس الدين محمّد تبريزى آشنا شد و شيفته وى گشت . پس از مفقود شدن شمس در سال ۶۴۵ ق ، وى پريشان خاطر شد و آثارى عرفانى از خود به جاى گذاشت . مولانا در سال ۶۷۲ ق ، درگذشت . آثار وى عبارت اند از : مثنوى معنوى (در شش دفتر) ، ديوان شمس ، فيه ما فيه ، مجالس سبعه و مكاتيب .

شعر او در مدح امام علی(ع):

از على آموز اخلاص عمل

شير حق را دان منزّه از دَغَل

در غزا بر پهلوانى دست يافت

زود شمشيرى برآورد و شتافت

او خَدو انداخت بر روى على

افتخار هر نبى و هر ولى

او خَدو انداخت بر رويى كه ماه

سجده آرد پيش او در سجده گاه

در زمان ، انداخت شمشير آن على

كرد او اندر غزايش كاهلى

گشت حيران آن مبارز زين عمل

از نمودنْ عفو و رحمِ بى محل

گفت : بر من تيغ تيز افراشتى

از چه افكندى ، مرا بگذاشتى؟

آن ، چه ديدى بهتر از پيكار من

تا شدى تو سست در اِشكار من؟

آن ، چه ديدى كه چنين خشمت نشست

تا چنين برقى نمود و باز جَست؟

اى على كه جمله عقل و ديده اى!

شمّه اى وا گو از آنچه ديده اى

تيغ حلمت جان ما را چاك كرد

آب علمت خاك ما را پاك كرد

باز گو دانم كه اين اسرار هوست

زان كه بى شمشيرْ كشتن ، كار اوست

صانع بى آلت و بى جارحه

واهب اين هديه هاى رايحه

صد هزاران مى چشاند روح را

كه خبر نبْوَد دهان را ، اى فتى!

صد هزاران روح بخشد هوش را

كه خبر نبْوَد دو چشم و گوش را

باز گو ، اى بازِ عرش خوش شكار

تا چه ديدى اين زمان از كردگار

چشم تو ادراك غيب آموخته

چشم هاى حاضران بر دوخته

راز بگشا ، اى على مرتضى

اى پس سوء القضا ، حُسن القضا

يا تو وا گو آنچه عقلت يافته است

يا بگويم آنچه بر من تافته است

از تو بر من تافت ، چون دارى نهان

مى فشانى نور ، چون مَه ، بى زبان

از تو بر من تافت ، پنهان چون كنى

بى زبان ، چون ماه ، پرتو مى زنى

ليك اگر در گفت آيد قرصِ ماه

شبْروان را زودتر آرد به راه

چون تو بابى آن مدينه ى علم را

چون شعاعى آفتاب حلم را

باز باش ـ اى باب ـ بر جوياى باب

تا رسد از تو قشور اندر لُباب

باز باش ـ اى باب رحمت ـ تا ابد

بارگاه ما «لهُ كفوا أحد»

هر هوا و ذرّه اى خود منظرى است

ناگشاده كى بُود ، آن جا درى است

تا بنگشايد درى را ديده بان

در درون هرگز نگنجد اين گمان

چون گشاده شد درى ، حيران شود

مرغ اميد و طمع ، پرّان شود

پس بگفت آن نو مسلمانِ ولى

از سر مستى و لذّت با على

كه : بفرما يا امير المؤمنين

تا بجنبد جان به تن در ، چون جنين

باز گو ، اى بازِ پر افروخته

با شَه و با ساعدش آموخته

باز گو ، اى بازِ عنقا گير شاه

اى سپاه اِشكَن به خود ، نى با سپاه

امّت وحدى يكى و صد هزار

باز گو ، اى بنده بازت را شكار

در محلّ قهر ، اين رحمت ز چيست؟

اژدها را دست دادن ، راه كيست؟

گفت : من تيغ از پى حق مى زنم

بنده حقّم ، نه مأمور تنم

شير حقّم ، نيستم شير هوا

فعل من بر دين من باشد گوا

من چو تيغم وان زننده ى آفتاب

«ما رميتَ إذ رميتَ» در حِراب

رخت خود را من ز رَه برداشتم

غير حق را من عدم انگاشتم

من چو تيغم پُر گهرهاى وصال

زنده گردانم نه كشته در قتال

سايه ام من ، كدخدايم آفتاب

حاجبم من ، نيستم او را حجاب

خون نيوشد گوهر تيغ مرا

باد از جا كى برد ميغ مرا؟

كَه نِيَم ، كوهم ز صبر و حلم و داد

كوه را كى در رُبايد تندباد؟

آن كه از بادى رود از جا ، خسى است

زان كه باد ناموافق ، خود بسى است

باد خشم و باد شهوت ، باد آز

بُرد او را كه نبود اهل نياز

باد كبر و باد عُجب و باد حلم

بُرد او را كه نبود از اهل علم

كوهم و هستىّ من بنياد اوست

ور شوم چون كاه ، بادم باد اوست

جز به ياد او نجنبد ميل من

نيست جز عشق اَحَد ، سرخيل من

خشم ، بر شاهان شه و ما را غلام

خشم را من بسته ام زير لگام

تيغ حلمم گردن خشمم زده است

خشم حق بر من چون رحمت آمده است

غرق نورم ، گر چه سقفم شد خراب

روضه گشتم ، گرچه هستم بوتراب

چون در آمد علّتى اندر غزا

تيغ را ديدم نهان كردن سزا

تا «أحبّ للّه » آيد نام من

تا كه «أبغض للّه » آيد كام من

تا كه «أعطى للّه » آيد جود من

تا كه «أمسك للّه » آيد بود من

بخل من للّه ، عطا للّه و بس

جمله للّه ام ، نِيَم من آنِ كس

و آنچه للّه مى كنم ، تقليد نيست

نيست تخييل و گمان ، جز ديدنى است

ز اجتهاد و از تحرّى رَسته ام

آستين بر دامن حق بسته ام

گر همى پرّم ، همى بينم مَطار

ور همى گردم ، همى بينم مدار

ور كشم بارى ، بدانم تا كجا

ماهم و خورشيد ، پيشم پيشوا

بيش از اين با خلق گفتن ، روى نيست

بحر را گنجايى اندر جوى نيست . [۱]


[۱] مثنوى معنوى (نسخه نيكلسون ، نشر پوريا ، ۱۳۷۳ ش ، اوّل) : ج۳ ، دفتر ششم ، ص۵۳۵ .