از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود : پيامبر خدا ، نماز صبح را با مردم خواند . سپس ، جوانى را در مسجد ديد كه از شدّت بى خوابى سر مى جنبانَد . رنگش زرد بود ، جسمش لاغر شده و چشمانش در كاسه سر ، فرو رفته بود . پيامبر صلى الله عليه و آلهبه وى فرمود : «جوان! چگونه صبح كردى؟» .
گفت : اى پيامبر! با يقين صبح كردم .
پيامبر صلى الله عليه و آله از سخنش شگفت زده شد و فرمود : «هر يقينى حقيقتى دارد . حقيقتِ يقين تو چيست؟» .
گفت : اى پيامبر! يقين من همان است كه مرا اندوهگين ساخته و شب ها بيدار نگاهم داشته و روزها تشنه ام كرده است . خودم را از دنيا و آنچه در آن است ، رها ساختم ، گويا بر عرش پروردگارم مى نگرم كه براى رستاخيز ، بر پا شده و مردم ، براى حسابرسى از قبرها سر برآورده اند و من در ميان آنانم .
پيامبر خدا به يارانش فرمود : «اين ، بنده اى است كه خداوند ، دلش را به نور ايمان ، روشن ساخته است» .
سپس فرمود : «آنچه دارى ، نگه دار!» .
جوان گفت : اى پيامبر! برايم دعا كن همراه تو به شهادت نايل آيم .
پيامبر صلى الله عليه و آله برايش دعا كرد . چيزى نگذشت كه در يكى از جنگ هاى پيامبر صلى الله عليه و آله ، شركت جُست و پس از به شهادت رسيدن نُه نفر ، به شهادت رسيد و او دهمين نفر بود .[۱]
[۱]الكافي : ج ۲ ص ۵۳ ح ۲ .