نمونه هایی از روضه های دروغ

پرسش :

چند نمونه از روضه های دروغ را بفرمایید.



پاسخ :

به چند نمونه از مرثیه های دروغی که محدّث نوری در کتاب لؤلؤ و مرجان آورده و به نقد آنها پرداخته، توجّه فرمایید :

۱ . اضافات داستان آمدن طبیب برای معالجه امام علی(ع) در بستر شهادت

نقل کنند از حبیب بن عمرو، که رفت خدمت امیر المؤمنین(ع) بعد از رسیدن ضربت به فرق مبارکش ، و اشراف و رؤسای قبایل و شُرطَة الخَمیس،[۱]در محضر انورش بودند . می گوید : «وَ ما مِنْهُم أحَدٌ إلّا وَ دَمعُ عَینَیه یتَرَقرَقُ علی سَوادِها حُزْنا عَلی أمیر الْمُؤمنین(ع) ؛ [یعنی : ]یکایک آنها ، بر اندوه بر امیر المؤمنین(ع) ، چشمانشان آکنده از اشک شد» .

و به فرزندان آن جناب ، نظر کردم که سرها به زیر انداخته «و ما تَنَفّسَ منهم مُتنفِّسٌ إلّا وَ ظَنَنْتُ أنَّ شَظایا قَلبِه تخرُجُ منْ أنفاسِهِ» ؛ [یعنی : ]کسی از آنها نبود ، مگر این که گمان بُردم که پاره های قلبش با نَفَس هایش بیرون می آید» .

می گوید : اطبّا را جمع کردند و اثیر بن عمر ، ریه گوسفند را باد کرد و داخل آن جراحت کرد و بیرون آورد . دید به مغزِ سر ، آلوده است . حاضرین پرسیدند . «فَخَرَسَ و تَلَجلَجَ لسانُه» ؛ [یعنی :] به لکنت افتاد و زبانش بند آمد» .

مردم فهمیدند و مأیوس شدند . پس سرها[یشان را] به زیر انداختند ، آهسته می گریستند ، از ترس آن که زنان بشنوند ، جز اصبغ بن نُباته ، که طاقت نیاورد و نتوانست خودداری کند ، «دون أن شَرقَ بعَبرَتِهِ» ، بلند گریست.

پس حضرت ، چشم باز کرد و بعد از کلماتی ، حبیب می گوید گفتم : «یا أبا الحسن! لا یهولَنَّک ما تَری وَ إِنَّ جَرْحَک غَیرُ ضائِر فَإنّ البَردَ لا یزیلُ الجَبَلَ الأصَمَّ وَ نَفْحَةَ الهَجیرِ لا یجَفِّفُ البَحْرَ الخِضَمَ والصلُّ یقوی إذا ارتَعَشَ وَ اللّیثُ یضری إذا خُدِش» ؛ [یعنی :] ای ابوالحسن ! آنچه می بینی ، تو را به هراس نیندازد . جراحتت ، آسیبی به تو نمی زند . تگرگ ، صخره را از جا نمی کنَد و باد گرم نیم روزی ، اقیانوس را نمی خشکانَد . بچّه افعی ، آن گاه نیرومند می شود که مرتعش شود ؛ و شیر ، آن گاه خطرناک می شود که زخمی شود» .

بعد، حضرت ، جوابی داد و اُمّ کلثوم، شنید و گریست . حضرت ، او را خواست . داخل شد ، خدمت پدر بزرگوارش .

ظاهرِ این نقل ، چنین است که در حضور همه آن جماعت آمد و عرض کرد : «أنتَ شَمسُ الطالبیین وَ قَمَرُ الهاشِمیین دَسّاسُ کثبها المُتَرَصِّدُ وَ أرقَم أجَمَتُها المُتَفقّد ، عِزُّنا إذا شاهَتِ الوُجوه ذِلّاً ، جَمعَنا إذا الْمُوکبُ الْکثِیر قلّاً تا آخر ؛ [یعنی :] تو خورشید خاندان طالب و ماه بنی هاشمی . اژدهایی هستی که در کمین نشسته و مار سهمگینی که مخفی و آماده حمله است . تو عزّت مایی . وقتی چهره ها از خواری سرافکنده می شوند، تو مایه وحدت و کثرتِ مایی ، هنگام کمی ها ، تا آخر .

این خبر مسجّع مقفّی که از شنیدنش ، نفْس محظوظ می شود ؛ ولکن، صد حیف که اصل ندارد و در اصل شریف ثقه جلیل ، عاصم بن حمید ، [که] خبر عمرو و آمدن جراح را دارد ، ابدا از این کلمات ، در آن، چیزی یافت نمی شود .[۲]و همچنین، ابو الفرج در مقاتل الطالبیین ،[۳]معالجه اثیر بن عمر را ذکر کرده ، بدون این شرح و حواشی .[۴]

۲ . آب آوردن ابو الفضل(ع) برای سید الشهدا(ع) در کودکی!

نمونه دیگری از دروغ گفتن در مرثیه سرایی ، داستانی است که محدّث نوری، آن را در کتاب خود در بیان نمونه ای دیگر از دروغ پردازی، آورده است و شهید مطهّری نیز گفته که آن را مکرّر شنیده است . آن داستان ساختگی ، این است :

روزی امیر المؤمنین(ع) در بالای منبر ، خطبه می خوانْد . حضرت سید الشهدا(ع) تشنه شد ، آب خواست . حضرت به قنبر امر فرمود : «آب بیاور!» . عبّاس(ع) در آن وقت ، طفل بود . چون شنید تشنگی برادر را ، دوید نزد مادر و آب برای برادر گرفت در جامی ، و آن را بر سر گذاشت و آب، از اطراف [جام ]می ریخت . به همین قِسم ، وارد مسجد [شد] . چشم پدر بر او افتاد . گریست و فرمود : «امروز ، چنین و روز عاشورا، چنان» و قدری از مصائب او ذکر نمود . الخ .[۵]

محدّث نوری ، پس از اشاره به این داستانِ دروغ ، در تبیین مجعول بودن آن، می گوید :

این قصّه ، البته در کوفه بوده، و اگر در مدینه بود ، باید اوّلِ خلافت آن حضرت باشد ؛ زیرا که قبل از آن ، مسجد و منبری برای آن حضرت نبود . عمر شریف حضرت ابی عبد اللّه(ع) در آن زمان ، زیادت از سی سال بود[ه است] . اظهار تشنگی کردن در آن مجلسِ عام و تکلّم کردن در اثنای خطبه [خواندن پدرش علی(ع) ] ، مکروه است یا حرام با مقام امامت [پدرش]، بلکه با اوّلْ درجه عدالت ، بلکه با رُسوم متعارف انسانیت ، مناسبتی ندارد .[۶]

محدّث نوری ، در ادامه ، برای توضیح بیشتر در باره دروغ بودن این داستان می افزاید که از آن جا که دروغگو ، کم حافظه است ، جاعل این داستان ، از یک سو ابوالفضل(ع) را کودکی خُردسال معرّفی می کند ، و از سوی دیگر می گوید که در جنگ صِفّین ـ که دو سه سال پس از این واقعه اتفاق افتاده ـ ، وی هشتاد نفر را به هوا پرتاب کرده است ، به گونه ای که وقتی نفر هشتادم را به هوا پرتاب کرد ، هنوز اوّلی به زمین برنگشته بود و هر کدام را که به زمین بر می گشت ، با شمشیر به دو نیم می نمود!

۳ . پیمان گرفتن زینب علیهاالسلام از حبیب بن مُظاهر

نمونه ای دیگر از گزارش های دروغ ، این که می گویند : جناب زینب علیهاالسلام در شب عاشورا ، به جهت همّ و غم و خوف از اعدا ، در میان خیمه ها سِیر می کرد ، برای استخبارِ حالِ اَقربا و انصار . دید حبیب بن مُظاهر ، اصحاب را در خیمه خود جمع کرده و از آنها عهده می گیرد که فردا نگذارند اَحَدی از بنی هاشم ، قبل از ایشان به میدان بروند ، به شرحی طولانی . آن مُخدّره ، مسرورا آمد پشت خیمه ابو الفضل(ع) ، دید آن جناب نیز بنی هاشم را جمع کرده و به همان قِسم، از ایشان عهد می گیرد که نگذارند اَحَدی از انصار ، پیش از ایشان به میدان رود . مُخدّره ، مسرور در خدمت حضرت رسید و تبسّم کرد . حضرت، از تبسّم او تعجّب کرد و سبب پرسید. آنچه دید[ه بود]، عرض کرد .

تا آخر خبر که واضعش را در این فن ، مهارتی بود تمام .[۷]

۴ . احوالپرسی امام حسین(ع) از زین العابدین(ع) در روز عاشورا

نقل کنند با سوز و گداز که در روز عاشورا ، بعد از شهادت اهل بیت و اصحاب ، حضرت به بالین امام زین العابدین(ع) آمد . پس ، از پدر، حالِ معامله آن جناب را با اعدا پرسید . خبر داد که به جنگ کشید . پس جمعی از اصحاب را اسم بُرد و از حال آنها پرسید . در جواب فرمود : «قُتِلَ ، قُتِلَ!» ، تا رسید به بنی هاشم و از حال جناب علی اکبر و ابی الفضل، سؤال کرد . به همان قِسم ، جواب داد و فرمود : «بدان در میان خیمه ها ، غیر از من و تو ، مردی نمانده» .

خلاصه ، این قصه است و حواشی بسیار دارد و صریح است در آن که آن جناب ، از اوّل مقاتله تا وقت مبارزتِ پدر بزرگوارش ، ابدا از حال اَقرَبا و انصار و میدان جنگ ، خبری نداشت .[۸]

۵ . داستان اسب امام حسین(ع)

خبر عجیب که متضمّن است [بر] طلب کردن حضرتْ هنگام عزم رفتن به میدان ، اسبِ سواری را ، و کسی نبود آن را حاضر کند . پس مُخدّره زینب ، رفت و آورد و آن حضرت را سوار کرد .

بر حَسَب تعدّد منابر ، مکالمات بسیار بین برادر و خواهر ، ذکر می شود و مضامین آن، در ضمن اشعار عربی و فارسی نیز در آمده ، مجالس را به آن رونق دهند و به شور در آرند . و الحق ، جای گریستن است ؛ امّا نه بر این مصیبتِ بی اصل ، بلکه در گفتن چنین دروغ واضح و افترا بر امام(ع) در بالای منابر و نهی نکردن آنان که متمکن اند از نهی کردن ، به جهت بی اطّلاعی یا ملاحظه عدم نقص در بعضی شئونات .[۹]

۶ . داستان عروسی قاسم(ع)

به گفته محدّث نوری ، اوّلین کسی که این داستان را نوشته ، ملّا حسین واعظ کاشفی بوده است در کتاب روضة الشهدا،[۱۰]و همان طور که استاد مطهّری فرموده ، اصل داستان ، صد در صد، دروغ است .[۱۱]چگونه می توان به امام(ع) نسبت داد که در هنگام نبرد با دشمن و در حالی که مجال نماز خواندن هم به امام(ع) و یارانش داده نمی شود ، بگوید : «آرزو دارم عروسی دخترم را ببینم . در همین جا ، دخترم را برای پسرِ برادرم عقد می کنم و مراسم عروسی را بر پا می کنم» ؟!

۷ . نسبت دادن شعر ابو الحسن تهامی به امام حسین(ع)

ابو الحسن تهامی (م ۴۱۶ ق) ، قصیده ای در رثای فرزندش سروده که ضمن آن ، آورده است :

یا کوکبا ما کانَ أقصَرَ عُمرَهُ                   وَ کذا تَکونُ کواکبُ الأَسحارِ .[۱۲]

ای ستاره ای که چه عمر کوتاهی داشت!             آری! چنین اند ستارگان سحری .

محدّث نوری می گوید :

این شعر را در بالای منبر ، با صراحت به امام حسین(ع) نسبت می دهند که در بالای سرِ حضرت علی اکبر(ع) خواند ، و خود در بعضی از کتاب های بافته جدید دیدم که در قصّه شهادت علی اکبر(ع) به آن حضرت، نسبت داده ، با چند بیت دیگر از آن قصیده .[۱۳]

۸ . آمدن زینب علیهاالسلام به بالین برادر در قتلگاه

برخی از مرثیه سرایان به زینب علیهاالسلام چنین نسبت داده اند که در آخرین لحظات حیات امام حسین(ع) بر بالین ایشان آمد و امام(ع) را دید که در حال جان دادن بود . خود را به روی او انداخت و چنین می گفت : تو برادر منی ! تو امید و پناهگاه ما و امانِ مایی !

محدّث نوری ، این داستان را هم یکی از دروغ های مرثیه سرایان ، شمرده است .[۱۴]

۹ . به اسیری رفتن ، در این خانواده نبود

خبری است لطیف و متّکی بر مقدّماتی که احتمال دروغ را از ذهن سامعین، محو کند و سند را به ابوحمزه ثُمالی بیچاره ، منتهی کنند که : روزی آمد درِ خانه حضرت امام زین العابدین(ع) و در را کوبید . کنیزکی آمد . چون فهمید ابو حمزه است ، خدای را حمد کرد که او را رساند که حضرت را تسلّی دهد ؛ چون امروز ، دو مرتبه بیهوش شدند . پس داخل شد و تسلّی داد به این که شهادت در این خانواده ، عادت و موروثی است . جدّ و عمّ و پدر و عمّ پدر ، همه شهید شدند . در جواب ، او را تصدیق نمودند و فرمودند : «و لکن ، اسیری در این خانواده نبود» . آن گاه ، شمّه ای از حالتِ اسیری عمّه ها و خواهران [را] بیان کردند .[۱۵]

۱۰ . چگونگی حضور امام صادق(ع) در مجلس عزاداری

محدّث نوری ، خلاصه داستان مجعول دیگری را از مرثیه سرایان نقل می کند که به گفته ایشان ، سند آن را به هشام بن حکمِ مظلوم می رسانند که :

ایامی که حضرت امام جعفر صادق(ع) در بغداد بود، هر روز، حسب الأمر، بایست در محضر عالی [امام] حاضر باشد.[۱۶]روزی بعضی از شیعیان ، او را دعوت به مجلس عزای جدّ بزرگوارش کرد . عذر خواست که: باید در آن محضر ، حاضر باشم . گفت : رخصت بگیر . گفت : نشود که اسمِ این مطلب را در حضورش بُرد که طاقت ندارد . گفت : بی اذن بیا . گفت : روز بعد که مشرّف شدم ، جویا می شود ، نتوانم راست گفت.

بالأخره ، او را بُرد . بعد از آن ، مشرّف شد . حضرت ، جویا شد . بعد از تکرارِ عرض ، فرمود : «گمان داری من در آن جا نبودم (یا : در چنین مجالس ، حاضر نمی شوم)؟» . عرض کرد : جنابت را در آن جا ندیدم! فرمود : «وقتی که از حجره بیرون آمدی ، در محلّ کفش ها چیزی ندیدی؟» . عرض کرد : جامه ای در آن جا افتاده بود . فرمود : «من بودم که عبا بر سر کشیدم و روی زمین افتادم» .[۱۷]


[۱]شُرطه الخميس: يگان پنج شاخه (شامل: طلايه، قلب، جناح راست، جناح چپ و پشتيبان)؛ نيروهاى نظامى ـ عمليّاتى ويژه وبسيار وفادارى كه در خدمت اميرمؤمنان عليه السلام بودند (ر.ك:دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام : ج۳ ص۴۳۷).

[۲]ر.ك:الاُصول الستّة عشر : ص ۱۷۸ ح ۱۴۰ (اصل عاصم بن حميد) .

[۳]ر.ك: مقاتل الطالبيّين : ص ۵۱ .

[۴]لؤلؤ و مرجان : ص ۲۶۰ .

[۵]همان : ص ۲۹۹ .

[۶]همان جا .

[۷]همان : ص ۲۶۴ . ر. ك: معالى السبطين: ج ۱ ص ۲۰۹ .

[۸]همان جا. نيز، ر. ك: الدمعة الساكبة: ج ۴ ص ۳۵۱.

[۹]همان : ص ۲۶۷. نيز، ر. ك: روضة الشهدا: ص ۳۲۱ ـ ۳۲۹.

[۱۰]همان : ص ۲۸۸ .

[۱۱]حماسه حسينى :ج ۱ ص ۲۸ .

[۱۲]الدرُّ النضيد : ص ۱۸۹ .

[۱۳]ر. ك: لؤلؤ و مرجان : ص ۲۹۸ .

[۱۴]همان : ص ۲۶۸ . نيز، ر. ك: تظلّم الزهراء: ص۱۳۱، معالى السبطين: ج ۲ ص ۲۲.

[۱۵]همان.

[۱۶]در مصدر،«باشم» آمده است.

[۱۷]همان : ص ۲۶۹ . محدّث نورى ، در ادامه اين نقل مى افزايد : «چون درست حفظ نكردم ، شايد تحريفى در آن كرده باشم . خبر ، مفصّل است و بسيارْ گريه آور . كاش پايه داشت و احتمالِ صدق در آن مى رفت» .



بخش پاسخ گویی پایگاه حدیث نت