۱۱۳۳.امام رضا عليه السلام : مردى از بنىاسرائيل ، يكى از خويشان خود را كُشت و جسدش را بر سرِ راه برترينِ خاندان بنىاسرائيل افكند . سپس به خونخواهىاش آمد . به موسى عليه السلام گفتند : فلان خاندان ، فلانى را كشتهاند . ما را از قاتلش آگاه كن .
فرمود : «ماده گاوى برايم بياوريد» . «گفتند : آيا ما را به ريشخند مىگيرى؟ فرمود : به خدا پناه مىبرم از اين كه از نادانان باشم» . اگر آنان هر گاوى را قصد مىكردند ، كفايتشان مىكرد؛ ولى سخت گرفتند . خدا هم بر آنان سخت گرفت .
«گفتند : پروردگار خود را بخوان تا براى ما روشن كند كه آن چگونه است . گفت : خداوند مىفرمايد : «آن ، ماده گاوى است نه پير و از كار افتاده و نه تازه سال ، ميان اين دو»يعنى نه كوچك و نه بزرگ . اگر آنان هر گاوى را قصد مىكردند ، كفايتشان مىكرد؛ ولى سخت گرفتند . خدا هم بر آنان سخت گرفت .
«گفتند : پروردگارت را بخوان تا براى ما روشن كند كه رنگش چگونه است؟ گفت : خداوند مىفرمايد: «آن ، ماده گاوى است زرد روشن كه رنگش مايه سرور بينندگان مىگردد»» . اگر آنها هر گاوى را قصد مىكردند ، كفايتشان مىكرد؛ ولى سخت گرفتند . خدا هم بر آنها سخت گرفت .
«گفتند : پروردگارت را بخوان تا براى ما روشن كند كه آن چگونه است؟ ماده گاو بر ما مشتبه شده است و بىگمان ، اگر خدا بخواهد ، ما رهيافتگانيم . گفت : خداوند مىفرمايد : «آن ، ماده گاوى است كه نه رام است تا زمين را شخم زند ، و نه كشتزار را آبيارى كند . سالم است و هيچ لكّهاى در آن نيست» . گفتند : اكنون ، حقّ مطلب را آوردى» .
پس به جستجويش پرداختند و آن را نزد جوانى از بنىاسرائيل يافتند . جوان گفت : آن را نمىفروشم ، جز در برابر آن كه پوستش را پُر از طلا كنيد .
پس نزد موسى عليه السلام آمدند و مطلب را برايش گفتند . فرمود : «آن را بخريد» .
پس آن را خريدند و آوردند . وى به ذبحش فرمان داد . سپس دستور داد كه با دُم آن به جسد مرده بزنند . چون چنين كردند ، مقتول زنده شد و گفت : اى پيامبر خدا! پسر عمويم مرا كشته است ، نه كسى كه متّهم به قتل من شده است .
بدين وسيله ، قاتلش را شناختند .
سپس پيامبر خدا ، موسى بن عمران عليه السلام ، به يكى از يارانش فرمود : «اين ماده گاو ، داستانى دارد» .
وى گفت : آن چيست؟
فرمود : «جوانى از بنىاسرائيل نسبت به پدرش مهربان و نيكوكار بود . روزى گوسالهاى يكساله خريد و نزد پدرش آمد [تا بهاى آن را بپردازد] ؛ ولى كليدها[ى گاوصندوق] را زير سرِ پدرش ديد و چون بيدار كردنش را ناخوش داشت ، از خريد آن منصرف شد . پس پدرش بيدار شد و پسر ، او را آگاه كرد . پدرش گفت : آفرين ! اين ماده گاو را به جاى آنچه از دستت رفته است ، بگير».
سپس پيامبر خدا ، موسى بن عمران عليه السلام ، به صحابىاش فرمود : «بنگر كه نيكى با اهلش چه مىكند» .