كه فاطمه دختر من كه پدرت خود، او را نامزد تو كرده به عقد تو درآورم و به تو دهم بيا تا ساعتى به خيمه رويم و در طى اين مقدمه كوشيم.
پس دست قاسم را گرفت و او را به اندرون خيمه برد و برادران خود عباس و عون را طلبيد و عقد فاطمه را از براى قاسم به مهر شهادت بستند و زينب خاتون را فرمود كه جامه هاى حضرت امام حسن را حاضر كرد و مقرر كرد كه اين جامه هاى فاخر را به قاسم پوشانيدند و حضرت به دست مبارك خود دراعه امام حسن را در او پوشانيد و عمامه آن حضرت را بر سر قاسم بست، پس دست دختر را گرفت و به دست قاسم داد، به گريه اهل حرم گفتنش مبارك باد پس گفت: اين است امانتى از تو كه پدرت به من سپرده بود.
چون مادر قاسم از اين قضيه اطلاع يافت سيلاب اشك از ديده باريد و زارزار ناليد و از جا درآمد و انشاى آه و افغان كرد و به خدمت امام حسين شتافت و به زبان حال به آن مظلوم خطاب كرد:
چه عقد بود كجا اينچنين روا باشد؟!كه ديده است عروسى كه بى حنا باشد؟!
چه شد كه قاسم من بى كس و مددكار استمگر حنا به كف طفل بى پدر عار است؟!
پس سرور شهيدان در جواب مادر قاسم فرمودند كه:
اى مخدّره بر قاسمت شتاب مكنبى حناى عروسى اش اضطراب مكن
كه قاسمت رخش از خون خضاب خواهد شدعروس را دل از اين غم كباب خواهد شد
اما قاسم مظلوم دست عروس را گرفته از خيمه بيرون آمد گاهى در روى عروس مى نگريست و گاهى سر در پيش افكنده و مى گريست ناگاه از لشكر مخالفان اواز برآمد كه هل من مبارز من جند الحسين آيا ديگر مبارزى از لشكر امام حسين باقى مانده؟ قاسم چون اين صدا را شنيد دست عروس را گرفته و مصمّم حرب و عازم