نهجى است كه اظهر و واضح است در اينجا ايراد نمايم.
و كيفيت آن به اين نهج است كه قاسم طفلى بود صغير و هنوز به حد تكليف نرسيده بود و چهره مباركش چون آفتاب تابان درخشان و شجاعت را ميراث از حيدر كرار داشت و در معارك و حروب، رايت فتح و نصرت افراشتى، اما آن نورديده چون ديد كه مواليان و ياران و اقارب و برادران را شربت شهادت چشانيدند و خود را از اين محنت آباد جهان، به دارالسرور عالم جاويد رسانيدند و شمشادقدان بوستان ولايت از اره جور كوفيان لعين، از پادرآمدند و نوجوانان اهل بيت رسالت به تيغ بى دريغ شاميان لعين به خاك هلاك افتادند، دل او به درد آمد و آه سرد از دل پردرد بركشيد و سيلاب اشك از جويبار ديدگان باريد پس با چشمى گريان و دلى به آتش حسرت بريان، به خدمت عمّ بزرگوار خود آمد، بعد از اداى سلام و تحيت، به موقف عرض رسانيدند كه، اى عم بزرگوار و اى شه سوار والاتبار مرا ديگر تاب مفارقت دوستان نمانده و ديگر طاقت الم مصيبت ايشان را ندارم مرا دستورى ده تا كه به ميدان كارزار روم و داد دل خود را از اين قوم بى دين باز خواهم.
چون امام شهيدان، قاسم را به آن حالت مشاهده نمود او را دربركشيد و شروع به گريه كرد قاسم نيز مى گريست و آن دو مظلوم دست در گردن يكديگر داشتند و چون ابر بهاران زارزار مى گريستند و اين قدر گريه كردند كه هر دو بيهوش شدند، پس چون به هوش آمدند امام حسين عليه السلام گفت: اى جان عمّ و اى انيس دل پرغم من تو را چگونه رخصت حرب دهم و داغ فراقت به سينه پرغم نهم و حال آن كه تو مرا از برادر يادگارى.
پس قاسم به دست و پاى آن سرور افتاد گاهى دست او را مى بوسيد و گاهى پاى منور او را و عجز و الحاح مى كرد كه او را مرخص حرب نمايد، ناگاه مادر قاسم از خيمه بيرون آمد و دامن قاسم بر دست پيچيد و گفت: اى جان مادر و اى سرور سينه مادر:
در اين زمان، تو در اين دشت پربلا رفتنخدا داند به كجا مى روى بگو با من
من ستم زده را تاب اشتياق تو نيستدر اين ديار الم، طاقت فراق تو نيست