امامزادگان رى - صفحه 276

شاهزاده قاسم را از جاى برداشت و به مشك و گلاب بشست و نگاه بر سر مبارك والاقدر كرده مى گفت:

مويى چگونه مويىهر حلقه پنج و تابى
رويى چگونه رويىرويى چو آفتابى
آن گاه پيرزن بگريست و گفت: نذر كردم كه امشب چهار شمع روشن كنم و به نزديك اين سر بزرگوار بگذارم و ديده را از خواب غفلت بازدارم، شايد كه بر من ظاهر شود كه سر مبارك كيست چون شب درآمد پيرزن چهار شمع روشن كرد و به نزديك سر مبارك نهاد و به طاعت مشغول شد و گاه نام حق تعالى بر زبان آوردى و گاه به مصيبت سر مبارك بگريستى.
تا آن كه نيمه شب شد ناگاه شش زن را ديد كه درآمدند: اول فاطمه زهرا دختر محمد صلى الله عليه و آله ، دوم فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤمنين على عليه السلام ، سوم آمنه خاتون مادر حضرت رسالت پناه، چهارم خديجه كبرى مادر فاطمه زهرا، پنجم آسيه زن فرعون، ششم مريم مادر عيسى همه با جامه هاى سياه و موى هاى پريشان درآمدند سر شاهزاده از جاى برخواست و گفت: السلام عليك يا امّاه بزرگوار! ببينيد كه امتان شما در حق ما چه كردند تنهايى ما را در زمين كربلا گذاشتند و سرهاى ما را هر يكى به ولايتى فرستادند و اهل بيت ما را غارت كردند و عترت پيغمبر را به طريق اسيران به شام بردند.
چون فاطمه از آن سر بريده اين سخن بشنيد به گريه درآمد چنانچه همه فرشتگان به ناله درآمدند، و خروش و افغان از همه زنان برخواست آن گاه حضرت فاطمه آن سر مبارك را به سينه خود چسبانيد و زارزار گريست و اين ابيات جگرسوز بر زبان مى راند:

حسينا سربريده جان مادرحسينا نور ديده جان مادر
ددان در كربلا سيراب بودندتو يكدم ناچشيده جان مادر
گفت: اى فرزندزاده من فردا روز قيامت كه درآيد، عمّامه جدّت علىّ مرتضى را به

صفحه از 324